از بدو تولد نگرشم به حوادث و مسائل اطراف نسبت به عموم متفاوت بود گویا که هر زن,کارگر,حیوان,و ...خلاصه حقوق هر دسته ای که در قشر جامعه پایمال می شد نیازمند دفاع و حمایت من بود باتوجه به شرایط و سنم تا حدودی نیز در انجام آنچه که آن را وظیفه نامیده بودم موفق می شدم ولیکن درصد زیادی از کارهایم با مغلوبیت خاتمه می یافت در واقع راهی را که در صدد پشتیبانی از اشخاص برگزیده بودم برخلاف میل و خواسته ام با ضربه زدن به آنان و کم رنگ تر شدن حقوقشان می انجامید ! به دلیل اینکه هنوز از لابه لای شاخه و گرایش های سیاسی ایده ای را انتخاب نکرده و هدف نهایی خود را نمی دانستم به طبع نمی توانستم قدم های مثبتی در جهت تحقق اهدافم بگذارم! به خاطر دارم که به مدت چند ماهی برای دفاع از حقوق حیوانات لب به هیچ گوشتی نزدم دلیل این اقدام خود را نیز حفظ و بقای زندگی آن ها می دانستم تمامی قصاب های محله را به چشم یک قاتل و بی رحم ترین انسان های شهر می دیدم! نصیحت و تجربه ی هیچ اشخاص مورد اعتمادی را هم به رسمیت نمی شمردم تا این که روزی به همراه مادربزرگم به منطقه ی سرسبزی به نام "بزقوش"که عشایر آنجا اوتراق می کردند به مدت چند روزی مسافرت کردم طبیعت بکر آنجا مرا به حیرت انداخته بود به راستی که مناطق آزربایجان سمبلی از بهشت است ! گویا خورشید پرتو های خود را فقط در اختیار من گذاشته و مستقیما به سرم می تابید در همان هنگام دخترکی با تکیه بر چادر ما چشم هایش را بست! رنگ پوست تیره ی آن چند لحظه ای توجه مرا به خود جلب کرد با نیم نگاهی به لباس هایش که هیچ مطابقتی با آب و هوای لحظه ای آنجا نداشت (بسیار کلفت بود ) با لبخند گرمی سلام دادم توان پاسخ دادن مرا نداشت چشمانش سیاهی می رفت از او خواستم که بر من تکیه دهد به سختی توانستم او را داخل چادر ببرم , بلافاصله مادربزرگم را صدا زدم,مادر بزرگ بدون اینکه کلمه ای با دخترک رد و بدل کند دلیل وضع او را به گرسنه بودنش ربط داد من با کمال تعجب و شبهه ی زیادی از فرضیه ی مادر بزرگ از او خواستم که اگر واقعا دلیل بی حالی دخترک ضعف و گرسنگی او است پس خوراکی برایش تهیه کند او گفت که در چادر چیزی جز نان باقی نمانده است اگر قصد کمک کردن به آن را داریم بایستی یکی از گوسفندان را ذبح کنیم چشمانم از حدقه بیرون زده بود چطور می توانست به این راحتی از کشتن حیوانی حرف بزند؟!چه قدر بی رحم بود!! بدون گفتن کلمه ای به سرعت چادر را گشتم زیرا از صحت سخنان مادربزرگ شک داشتم ولی متأسفانه جای خرد و خوراک را کسی جز او نمی دانست نگاهی به آن طفل معصوم کردم عرق همانند منجق های ریزی از پیشانی اش می غلتید و حرارت بدنش با گذشت هر ثانیه بیشتر می شد چاره ای نداشتم با صدای لرزانی از مادربزرگ خواستم که هر چه زودتر گوشت پخته ای را برای آن دخترک آماده کند ولیکن او با لبخند پر معنایی از انجام این کار سر باز زد به خاطر سن کمی که داشتم از کنترل حرکات خود عاجز بودم ناگهان تن صدای خود را بالا برده و با لحن نسبتا بدی دلیل کارش را پرسیدم مادر بزرگ گفت:حیوانلارین سؤیون قوروماق اوچون اونلارا توخونمامالییق!(برای حفظ و بقای زندگی حیوانات نبایستی به آنان آسیبی برسانیم!!)گویا خون به مغزم نمی رسید بسیار عصبی و متعجب بودم با حرکت تندی چاقویی را از چادر برداشته و به سمت گوسفندان رفتم صدای هق هق ام گوسفندان را به وحشت انداخته بود از من دور می شدند دستانم می لرزید هرگز نمی توانستم به آنها صدمه ای برسانم این بار با چشمانی پر از اشک به سمت مادر بزرگ آمدم از خونسردی او حرصم می آمد! تمنایش کردم از او خواستم که هر چه زودتر یکی از گوسفندان را ذبح کند این بار با حرکت آرامی چاقو را از دست من گرفته و به سمت گوسفندان رفت نمی توانستم آن صحنه را مشاهده کنم به سرعت داخل چادر رفته و بالای سر دخترک ایستادم دقایقی بعد مادربزرگ با بشقابی پر از گوشت پخته داخل شد موهای بدنم سیخ شده بود او چگونه می توانست در عرض چند دقیقه گوسفند را کشته و گوشتش را بپزد؟! در همان هنگام زنی با پیراهنی زرد و گل های درشت وارد شده و با مادربزرگ احوال پرسی گرمی کرد با شنیدن مکالمه ی آن دو متوجه شدم که آن زن مادر دخترک بوده و مادر بزرگ هر دوی آنها را می شناخت! زن با کشیدن لپ های من که از شدت نور آفتاب همانند دانه های انار قرمز شده بود دختر خود را به بغل گرفته و خطاب به مادربزرگ گفت:پروا نه نین بدنی چوخ ضعیف دی دیقه باشی سؤیوق دئییر یایدا ایستی وورار قیشدا سؤیوق!(بدن پروانه ضعیفه و خیلی زود بهش سرما می خوره تابستون گرما می زنه و زمستون سرما!)با این حرف هر دو ی آنها با صدای نسبتا بلندی قهقه زدند سپس آن زن به همراه دخترش از چادر دور شد! مادر بزرگ با نگاهی به چهر ی مات و مبهوت من لبخندی زده و با لحن گرم همیشگی خود گفت : گینه ات یئمییه جاقسان؟!(بازم نمی خوای گوشت بخوری؟!)چندین بار آب دهانم را قورت دادم همه ی این کارها برای اثبات اشتباه بودن نظریه ی من بود! این اولین باری بود که مادر بزرگ را چنین سخت و محکم می دیدم از دستش عصبانی بودم ولی او موفق شده بود که درس خوبی برای من بدهد ! من رابطه ی طبیعت با حیوانات/حیوانات با انسان هارا کلمه به کلمه و ذره به ذره هضم کرده بودم دیگر می دانستم که طبیعت چرخه ای داشت که برای ایجاد توازن بین موجودات زنده و حتی غیر زنده نیازمند یک سری اقدامات است و از همه مهم تر فلسفه ای را درک کردم که ارزش معنوی آن برای من بسیار بالا بود اینکه هیچ علم و دانشی بدون تجربه کامل نیست و هیچ با سوادی با خواندن یک و یا دو کتاب فیلسوف نمی شود! هر ایده ای که آن را پذیرفته و انتخاب می کنیم (کمونیستی ,ناسیونالیسمی نئهیلیستی و ...)نیازمند مطالعه ی عمیق و تجربه ی زیادی است! هنگامی که حق کارگری ضایع می شود بدون توجه به رنگ پوست ,نژاد , جنسیت ,و .. او را حمایت می کنیم چرا که اولویت هر تک تک ما "انسانیت" است به عبارتی صحیح تر بایستی باشد!! هنگامی که مدافع یکسان سازی حقوق اجتماعی ,فرهنگی ,سیاسی زنان و مردان هستیم دیگر پرانتزی برای آنان باز نمی کنیم;زنی که در پرورش گاه,خیابان,و ...مورد تجاوز قرار می گیرد قبل از اینکه هویت کردی,عربی,ترکی خود را داشته باشد یک عنوانی دارد به نام "انسان"بودن که به مراتب این عنوان والاتر از هر مشخصه ی دیگر او است! خصوصا اگر در مجموعه ای تبعیض و نا عدالتی گسترش یابد طبیعتا بایستی قشر ستم دیده نیز مطابق عمل آنان عکس العمل نشان دهند نه با سطح و فشاری کم تر در غیر این صورت باخت آن ها تضمین خواهد بود!! نادیده گرفتن حقوق اولیه افراد از جمله به رسمیت نشناختن زبان مادری آنان در مدارس نیز از جمله ی این اقدامات به شمار می رود و لیکن عقاید و گرایش های سیاسی هر کدام از ما هر چه باشد بایستی " انسانیت" حرف اول را بزند! تنها در صورتی به هر وجب از خاک وطنمان آزربایجان نفس خواهیم داد که بتوانیم این خصیصه را در خود بپرورانیم!! درک حوادث اطراف,بی تفاوت نبودن نسبت به آنها در کنار احترام گذاشتن به ایده های متفاوت دیگران و از همه مهم تر انتخاب راهی درست همراه مطالعه ی زیاد و کسب اطلاعات در مورد راه منتخب شده آینده ای روشن با هجی های زرین آ_ز_ا_د_ی نصیب ما خواهد شد ...
آیتک_آزربایجان