خانوادهای در روستای آچاچی از توابع شهرستان میانه 26 سال است از دختر معلولی که در امامزاده اسماعیل(ع) این شهرستان پیدا کرده بودند، نگهداری میکنند.
منطقه آذربایجان شرقی، هر شخصی که در دنیا از نعمت پدر و مادر برخوردار است، نمیتواند گرمای آغوش آنها را به فراموشی بسپارد، داستانی که نقل خواهد شد، نه تنها رویا نیست، بلکه واقعیتی از بطن وجودی افرادی از خاک این مرز و بوم است.
امیدوارم در خاطرتان خاطرهای بسازم که هیچ وقت به باده فراموشی نسپارید.
در اطراف شهرستان میانه در روستای آچاچی، اگر در پس کوچه پس کوچههای این روستا با ما همراه شوید و از اهالی این روستا بپرسید یک مادر نمونه به ما معرفی کنید، آدرس همان خانهای را میدهند که ما مهمان آن شدیم.
در خانه را زدیم، البته این بار خبری از آیفون تصویری و درب اتوماتیک نبود، اینجا خانهای وجود داشت که همه چیز آن ساده و بیآلایش بود، انگار وقتی از در این خانه وارد میشوی، به دنیایی دیگری سفر میکنی.
دو تا از همین فرشتههایی که زبان از وصفشان عاجز است، در یک کلبهی صاف و ساده، کنار خاطرههایشان یک زندگی شیرین اما با هزاران مصیبت و سختی را تجربه میکنند.
البته آنها هیچ وقت این کلمات را به زبان نمیآوردند و فقط از عشق و محبتشان حرف زدند، ولی ما هم چیزهایی را به چشم دیدیم و با گوشهایمان شنیدیم.
داستان برمیگردد به ماجرای عشقی یک زوج جوان که بعد از اینکه ازدواج میکنند، به فکر بچهدار شدن میافتند، اما خواست و قسمت خداوند بر این بود که این زوج بچه دار نشوند، با این حساب، کار شب و روز این دو عاشق شده بود، راز و نیاز به درگاه حق تا شاید صاحب اولاد شوند. در گذر زمان یک روز این زوج به صورت اتفاقی در حیاط امامزاده اسماعیل(ع) میانه بچه کوچک سه روزهای را در قنداق در حال گریه کردن پیدا میکنند.
با نگاهی به اطراف متوجه میشوند که این بچه به حال خود رها شده است. با کلی استرس و افکاری که در چنین شرایطی سراغ انسان میآید، این نوزاد را به خانه میبرند.
آنها اولین فکری که با خود میکنند، این بود که این بچه را پیش خودشان نگه داشته و بزرگ کنند، چرا که دیگر امیدی به بچه دار شدن نداشتند و این چنین میشود که داستان عجیب آنها رقم میخورد.
همانطوی که "آاقی محمدی"، پدر خاطره کوچولوی قصه ما نقل میکند: وقتی بچه را در حیاط امامزاده اسماعیل (ع) میانه پیدا کردند، همراهش نامهای بود که روی آن نوشته شده بود، " مادر این بچه در بیمارستان فوت کرده و هر کسی که بتواند این بچه را نگه دارد اجرش با خدا".
این دو زوج داستان ما هم با خواندن این نامه خیالشان راحت شده و از این موضوع خوشحال میشوند، اما این خوشحالی خیلی طول نمیکشد، چرا که آنها بعد از چند ماه متوجه میشوند بچهای که برایش شناسنامه هم گرفتهاند، بیماری لاعلاجی دارد، چه حسی داشتند آن وقت، خدا میداند.
اما این خبر هم باعث نمیشود که آنها این خاطرهی فراموش نشدنی در زندگیشان را فراموش کنند.
در حال حاضر از آن زمان 26 سال میگذرد و هنوز خاطره پیش مادر مهربان خودش چیزی جز یک لبخند شیرین برای تشکر از این همه مهر محبت ندارد.
خاطره قصهی ما الان 26 سال داشته و تنها تنها جایی که در این دنیا دارد، این خانه و پدر و مادرش و یک تخت که همیشه رویش خوابیده است...
مادر خاطره فرزندی را که از وجود خودش هم نبوده، با سختیهای فراوانی به اینجا رسانده، وی میگوید: خاطره نه میتواند حرف بزند و نه میتواند حرکت کند، او با نگاه و احساسش در این چند سال با من حرف زده است.
وقتی پای صحبت مادر خاطره خانم نشستم، انگار چیزی در چهره او بود که شاید نتوانم دیگر آن نگاه و حس را تجربه کنم، انگار حس مادرانه عجیب و فرازمینی در چهرهاش موج میزد، او با یک لبخند کوچک شروع کرد تا به ما بگوید در این مدت چه خاطرههایی با خاطره خانم داشته، اول از شیرینیهای زندگیشان برایمان گفت و این که خاطره همیشه ما را در خانه سرگرم میکند و نمیگذارد در خانه تنها باشیم.
او میگفت: خاطره برای چند روزی پیش ما نبود و ما نتوانستیم تحمل کنیم، البته نیش و کنایههای فامیل و دور اطرافیان هم جای خودشان را دارد.
خانم محمدی کمی از مشکلاتشان هم گفت، از در آمد کم و هزینهای بالای زندگیشان.
او میگفت: تنها کمکی که به خاطر وضیعت خاطره به ما میشود، ماهیانه 45 هزارتومان از طرف اداره بهزیستی میانه است که با این گرانیها، دردی را از ما دعوا نمیکند.
مادر خاطره خانم در خانه خودشان یک مغازه لباس فروشی محلی باز کرده و به خرج خانه کمک میکند، پدر خاطره هم که قبلا راننده بوده، بیمه نیست و الان در یک قهوه خانه کار میکند که درآمد آنجا هم فقط کفاف هزینههای مغازه را به زور میدهد.
امیدواریم به چنین خانوادههایی در شهرمان و سطح استان بیشتر توجه شود، چرا که هیچ خبر و گزارشی نمیتواند مهر و محبت این مادر را به تصویر بکشد.