شب از نیمه گذشته بود داشتم زنگ موبایل را برای سحری کوک می کردم -نمی خواهی بشینی نتیجه ی وزنه برداری سعید محمدپور را ببینی ؟با نیشخندی گفتم:_ من فقط برد ها را می بینم نمی تونم باخت را تحمل کنم می ترسم...و بعد رفتم و تخت خوابیدم. با صدای زنگ موبایل بیدار شدم قابلمه ی غذا را روی گاز گذاشتم زیرش را روشن کردم سایه ای را بالای سرم احساس کردم رو به بالا کردم ... این چه جور پرنده ایه؟بزرگترین پروانه؟! گنجشکه؟!نه باور کردنی نبود پرنده ایی عجیب بی وقفه دور اتاق پذیرایی و آشپزخانه بال می زد و چرخ می خورد ...مو به تنم سیخ شد رنگ از رخسارم پرید سریع رفتم سمت اتاق خواب... بلند شو یه حیوونی داره تو حال پرواز می کنه همسرم و سپس دخترم با صدای من بیدار شدند و با چشمانی نیمه باز و تلو تلو خوران سمت حال اومدند با دیدنش دخترم دوباره به اتاقش برگشت همسرم برای گرفتنش بالا پایین می پرید آبکش بزرگ کارساز شد و پرنده گیر افتاد ...قلب پرنده هماهنگ قلب من قفسه ی سینه اش را تکان می داد خدای من یک خفاش ؟!!!اولین بار بود یه خفاش را از نزدیک می دیدم ...دختر و پدر با تعجب منو نگاه می کردند که هنوز آرام نگرفته بودم ... و هر دو با تمسخرسرزنشم می کردند که از یه بچه خفاش اینقدر ترسیدی... و من جواب دادم :خوب مگه چیه هر کس یه ظرفیتی داره مگه دست خودمه....