چو برگی خشک و لرزان ،
اسیر دست باد ،
بر بالاترین شاخه ی درخت انتظار،
دوردست ها را می نگرم...
خیال افتادن ندارم ...
هنوز امید دارم..!
اسیر چهره ای زرد و تنی رنجور،
دست باد را پس می زنم...
چشم به راهی مانده ام ...
که می دانم تواز آن ،
خواهی گذشت..
دیده بر راهی دوخته ام،
که تو در آن راه خواهی گرفت..!
سفری دور و دراز.!
سفری که چندی است ،
توشه آن را را برچیده ای ..!
هرچند ...
سفر بهانه بود!
چون دلت ،
بهانه رفتن داشت !!!
سفرت به سلامت مسافرم ....
می سپارم نگاهت را به باد،
تا با سازت پایکوبی کند...
می سپارم دستت را به آسمان،
تا به نازت ، یک شهر ببارد...
می سپارم آغوشت را به نسیم،
تا بی محبت در آغوشش کشد...
هرکجای این راه ایستادی،
برگرد و دستی تکان بده
وزیر لب بگو: " یادش گرامی...
مریم مرا نفس می کشید و خود را وای ..! "
خواهی آمد روزی که
از شاخه امید سقوط می کنم،
خرد شدنم را
زیر پای عابران زمزمه می کنم..!
نوشته: مریم.یعقوبی