امشب قاصدکی،
لرز کنان،
نجواکنان،
خودرا بر شیشه احساسم کوبید.
پنجره رو گشودم !
سردی غریبی دروجودم جوشید.
هان پیک خوش سخن!
از که، چه خبر داری؟
زمزمه ای خواند:
ازخاطر یک دوست!
از ساز تمنای دلی،
که آواز سکوتش کوک نیست.
ازاشک نگاه ِ دیده ای،
که هردم آشفته استقبالی است.
از مجنونی که خوابهایش
پراز بوی لیلی است.
از دل مهربان یک دوست!
دوستی که همین نزدیکی است.
دوستی که چون ابری منزوی،
بر دفتر شعرش، سکوت می بارد...
دل تنگش، غریب این وادی است.
پنجره بازبود وقاصدک بی تاب،
بازگرد و بگوی بر ِ دوست:
دلخوش گرمای دستی مباش!
اینجا دل ها یخ زده بادی است.
بساط دلخوشی ات ،
برآسمان مصلحت، گستر
که گوش حوا ،
پراز وسوسه ی سیبی است!
دوباره آفتاب بال می گشاید..
و ترنم سنتورت،
برآینه زنگ زده احساس،
شعر خوشبختی می سراید...
دوست من !
دل خسته " مریم " میخواهد که بدانی
که تا هستی، رنگ ِ ماندن دارد،
همچو دریا پراز جلوه بودن باشی...
نوشته: مریم.یعقوبی