شاخه های لرزان بیدمجنون، جنون حضورمان را به رخ سرمای بهمن ماه کشید. در بعداز ظهر سه شنبه ساکت و سرد 24 بهمن که تصمیم به دیدار گرفتم، تصور نمیکردم که این آرامش با حضور شیفتگان بانوی تنهای فصل، شکسته شده و عطر شمع های نیمه سوخته، هوای ظهیرالدوله را حزن آلود نماید و افسوس که " فروغ " باز تنها بود و منتظران پشت درب قفل زده ظهیرالدوله، اشعارش را زمزمه می کردند. دختری آرام آرام می گریست و خیال لطیف و امید محال خود را اعتراف می کرد. نگاه خیره دیگری بر درب خاموش، نام " فروغ" را در ذهن خسته اش تکرار می نمود. و صدای شاتر و نور فلش دوربین ها، نمایش انتظار برای رسیدن به شاعری که روزگاری درد را می نگاشت، را ثبت می کرد. مردی شاخه های میخک را روی خارهای سیمی ردیف می کرد و دختری با احساس نابش، شمع می افروخت. دور از هیاهوی جمعیت، یاد زنی را در یادم شکافتم که دوران را با فریاد خود به زانو نشاند و با تجربه غلیظ تاریکی به آفتاب سلامی دوباره داد. شاعری که راز فصل هارا می فهمید و حزن لحظه ها را می خواند. میعادی غریب با موج طوفان داشت. اولین برف زمستان سال 1313 تهران اورا به لحظه های بی اعتبار هدیه نمود و آخرین سوز یخبندان ، بی رحمانه او را ربود. صدایی از میان ازدحام خواند:
" موسپید آخر شدی ای برف
تا سرانجامم چنین دیدی
در دلم باریدی ... افسوس
بر سرگورم نباریدی ... "
کنون شاهدم که دانه دانه باران محبت بر پشت گورستان آرام می جوید و بر پیکرشمع های لرزان می نشیند.
مادرش میگفت: "فروغ شیطان بود و شاخه های درختان میزبان شیطنتهایش بود... "
کجایی مادر تا ببینی همان درخت، سایبانی است بر چشمهای خفته دخترت و شاخه های تکیده اش، قصه های مادربزرگ را هرشب نجوا می کند... موهای طلائی اش را دست زمان شانه زده و چشمان درشت و غمگین اش، نگران مهمان های منتظر امروزش است و افسوس می خورد بر زمانی که او را کنار زد و حرف شعرش را نفهمید؛
" بیا بگشای در تا پرگشایم
به روی آسمان روشن شعر
اگر بگذارین، پرواز کرده
گلی خواهم شد در گلشن شعر..."
فروغ معصومانه زیست، صداقانه قافیه زد، مظلومانه شکست و غریبانه راهی شد. وسوسه های شمع های روی سیم خاردار و گلبرگ های سرخ میخک فریاد میزد که: یاد، نام و دردش جاودانه گردید. سالهاست در جستجوی روح تاریک و خاموش ابیات پرحرف اش می باشم. اکنون که ضربه های آرام تکه سنگی بر دیوار گورستان دریچه ارتباط من واوست می خوانم:
" تو را می شناسم
از سر تا به پا هجائی
ونگاه پر واژه ات از شراره درد،
فریاد می زند.
آسمان تیره ادب،
برستاره های درخشان وجودت
رشک می ورزد.
بانوی هزاران هزار حرف!
تو را مرور میکنم
تا هجاهای کپک زده
بوی خاموشی نگیرد.
تو آن زخم خورده دهری
که چون قاصدگی اسیر در گره عادت ها
در انتظار کوچ به نهایت بودن،
پرواز به عمق حادثه،
نشاندن تبسمی بر قلبی گرفتار،
تاب ماندن ندارد و
خیال پریدن لحظه ای،
شوق گفتن را رها نمی کند.
هرچند حسودان زمان،
درد دیوان ات را
با بدگمانی مرهم نهادند
و میدانی که
از شکفتن ات بیم داشتند
ز بی رنگی ابیات خود
هراسان بودند.
چه خوب که قلم زدی،
سرودی،
با سکوت بلند خود
ماندگارترین مصرع ها را
ابدی ساختی.
غم را بر سپیدی کاغذ زنجیرنمودی
عشق را بر رخ دوران کشیدی
با عشق بر شانه لرزان کلام
دست نوازش کشیدی
چشمهایت برای سادگی نگران بود،
ترانه ماندن را در دالان تنهایی نواخت.
دیدگان دیروزتو،
پژواک روح خسته امروز ماست.
عاشق ترین کلامت،
تنهاترین صدای ماست.
برگ برگ خاطراتت،
بی بهانه ترین امید ماست.
تکه تکه اندوهت،
آلوده ترین غم شبانه ماست.
ساده ترین آیه های زمینت،
سردترین فصل زندگی ماست.
سالها از رفتنت می گذرد
سایه ی نگاه بی کرانت،
در سطرهای دفترت جاریست.
هنوز هم زمستان،
طنین آتشین ذهن ات،
را به گوش آسمان می رساند..."
نوشته: مریم.یعقوبی