
می بینی روزها چه دوان دوان از پی هم می گذرند!
گویی دست ِ دامن باد را گرفته اند !
و من همچنان پشت پنجره ی شب، می نویسم:
از روزهایی که آرام بود، آرامش داشت، درد نداشت.
ثانیه هایی که در شادی چشمهایم، سرگردان بود.
افسوس که سرنوشت، حسود بود!
طاقت خوشبختی دلهای ما را نداشت،
از غم بی پدری ما، ابائی نداشت!
فصل بهار قصه ی زندگیم را هجران نوشت،
کوچ ازین دنیا را سهم بابای من، نوشت!
امشب، حوصله ام ابری است.
در کوچه پس کوچه ی ناباوری پرسه می زنم.
قلم، واژه ای براین جدایی اجباری نمی یابد!
دفتر" مریم" در حسرت نوشته ای پرامید، ورق می خورد..
نوشته : مریم یعقوبی

درج در وبلاگ شخصی مریم یعقوبی به نشانی: http://ocean290.blogfa.com