
آفتاب ِ حیات، چتر گشود!
روزی دیگر و آوازی دوباره!
ذهنِ هراسان ِ من،
دستهایش می لرزد!
گوشهایش را می گیرد!
درک نمی کند فریادِ کلاغ پیر را.
به دنبال تعبیر این سخنم،
که نوای این نگاه ِ خیره ی سیاه،
نشانی ست از شومی خبری؟
یا نوید پیامِ شادی ؟!
آن صبح که دلم لرزید، او می خواند!
لبخند بر لبانم می رقصید!
آوازش، مفرح ترین سمفونی دنیا بود!
آن عصر که قلبم شکست، می خواند
اشک در کنج دیدگانم لانه گزید!
صدایش، وهم انگیزترین ترانه هستی بود!
آن شب که رختِ سیاه بر تن من، قاب شد،
وجود خسته ام از چشمهای وحشی اش لرزید!
بایست لحن صدایش را درک کنم
گویی که خبر دارد از هر غم و شادی.
هان ای کلاغ سیه خو !
پُرم از تکان های بیگاه سرنوشت!
دل مریم، تاب هراس خبری را ندارد!
منشین در برِ این خانه !
قلم میان مشتم تنگ شد!
صدای قارقار می آید...
وااای... خبری در راه است..!
شعر از مریم یعقوبی
