دختر پاییز منم
در خزان زندگی،
نسیم ناباوری وزید
دفتر سرنوشتم ورق خورد،
تو، قصه تلخ مرا خواندی.
با قلم نگاه آرامت،
بر سطرهای زندگی ،
شکوفه ی امید، درخشید.
جوانه ی خوشبختی دمید.
بهار شد...
گلِ احساسم، دوباره رو گشود.
به آینه می نگرم.
با آینه می گریم.
آیا من همان دختر دیروزم
که برگ رویم همه زرد بود ؟!
ستاره ی شب هایم سرد بود؟!
دیگر اشک نخواهم ریخت.
حسرتِ دیروز نخواهم خورد.
گلِ یاس، خواهم چید،
از دشتِ امید.
گرم خواهم کرد ،
حوصله را از نورِ سپید.
تو را قسم ای از جنسِ حقیقت!
به شکوفه های صورتی بهار،
به کبودی رخِ برگ های خزان،
تا آخرین سطراز
قصه ی مریم را تو بخوان...
شعر از مریم بعقوبی