
باورم نیست که یکسال گذشت!
از آخرین سفر با تو!
از سفر به سرزمین نور!
از روز آسمانی شدنت،
از رقم زدن بهترین خاطرات زندگی.
رفتی و لذت ِ سفر در خاطراتم ماند!
رفتی و حسرت داشتن بابا بر دلم ماند!
گویی هر لحظه کنارمی!
آن چهره نورانی ، لبخند حیاتبخش!
چشمهای اشکبار از شادی و امید.
چقدر همه آدم ها شبیه تو شدند
یاد آن روزها بخیر که
دست در دستت، گرد خدا می گشتیم.
تو نگران من و من در لذت بودن با تو!!!
کاش بودی که امروز ، گرد تو می گشتم
دل من سالی است که دیگر شاد نیست،
دل من روزهاست که غم عالم دارد.
هر روز جایت در دلم خالی تر می شود،
گویی ردِ پایت در نگاهم گـُم می شود.
دوباره می نویسم از نداشتنت،
هر روز قلم می زنم دلتنگی هایم را،
می نویسم از مریمی که دلش میخواهد فریاد بزند:" آقا جون "
و جواب بشنود همان صدای آشنای همیشگی " جانِ آقا جون "
میترسم که زنگ صدایت از گوشم کوچ کند،
وحشت دارم از روزی که چهره ات برایم خاطره شود.
مینویسم... می نویسم... دوباره می نویسم از تو!
تویی که برای من همیشه هستی !!!
توی که یکسال نبودنت هر لحظه درد داشت !!!
نوشته : مریم یعقوبی
