
دل بیقرارم امشب،
تا بی نهایت گرفته است
تمام دلتنگی ام را گریستم
تصویر نگاهت، جان شد،
احساس شد و بارید.
شراره ی یادت، شعله شد،
شمع سرد امیدم، گرم شد،
اشک ریخت، سوخت و تابید.
درونم پر از هیاهوست
آرامشی میطلبم ازجنس سکوت!
کجای این جهان ملتهب،
قلب ناآرام مرا در بر میگیری؟
در کدامین ساعت دیوانگی،
برکوچه دلواپسی من قدم می نهی؟
کاش کوچه آمدنت را بلد بودم !
می آمدی و راه رفتنت را می بستم
کاش مست بودم از حضورت امشب
حبس میکردم تو را در سلول آغوشم.
نوشته: مریم.یعقوبی
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
« دوستی » نیز گلی است ؛
مثل نیلوفر و ناز ،
ساقه ترد ظریفی دارد .
بی گمان سنگدل است آنکه روا می دارد
جان این ساقه نازک را - دانسته- بیازارد!