![](http://www.upsara.com/images/i880865_textgram_1586159468.png)
دوباره بهار آمد و
چشمهایم هر غروب،
در انتظار است،
درب خانه را بگشایی
خسته از کار و تلاش،
پا به خانه بگذاری
بگویم: آقا جون خسته نباشی
لیخندت خانه را نورانی کند
بودنت دل مارا قرص کند
منتظرم بیایی و دست و زبان،
آشنایان غریبه، را کوتاه کنی
اما رفتی و فصل بهار من،
گل لبخندی ندارد
شاخه خکشیده احساسم،
شوق شکفتن ندارد
امروز بهاراست و
دلم چون ابرهای خزان گرفته است
چشمهایم میل به باریدن دارد
این روزهایم تو را کم دارد
خانه ما دیگر بابا ندارد...
نوشته: مریمیعقوبی(۹۹/۱/۱۷ ششمین سالگرد)