به دلم می گویم:
شاید این شعر فرو سوخته از شمع شبم ،
شاید این نامه که بر باد نوشتم بر دوست ،
بر تن باد بماند وبدستش برسد نیمه شبی ...
شاید این درد مدام به سرانجام رسد .
شاید این رنج همیشه به سحر هم نرسد .
وتن خونی و رنجور و پر از تاول من ،
ره خود یابد و از حادثه بیرون بشود نیمه شبی...
شاید این خانه ی بی رونق رویاهایم ،
شاید این کلبه ی تاریک و خموش ،
از سر معجزه ای آیینه باران بشود نیمه شبی ...
به دلم میگویم:
مدتی هست دعا می خوانم .
مدتی هست نگاهم به تماشای خداست .
مدتی هست امیدم به خداوندی اوست .
نغمه ی اشک مرا گوش خدا می شنود
شاید این قفل دروغین که به بغضم زده ام ،
با سر نیشتر خاطره ای باز شود.
شاید این گریه ی آرام فغانی بشود نیمه شبی ...
مرغ جانم هوس رنگ پریدن دارد
و من ،
قفسی از جنس قنا عت بر او ساخته ام.
به دلم می گویم:
قفس ام کم رمق است.
شاید این دخمه ی بی پنجره در هم شکند.
شاید این عمر قفس گونه به پایان برسد نیمه شبی...
به دلم میگویم به دلم میگویم به دلم میگویم :
همه اینها وعده است ،
پر از شاید،
اما ،
واگر ،
پر ناباوری اند...
منبع: http://www.sea-girl315.blogfa.com