چه روزهایی که لبخند مهمانم بود..!
دیدگانم مهربانی را فریاد می زد..!
چه روزهایی که تو را داشتم،
عشق تو را داشتم ،
دقایقی که چون نسیم بر زندگی ام وزید
و سوار بر باد، شتابان گذشت .
چرا فکر نکردم شاید ،
هیجان دوست داشتن ،
تکرار نشدنی است؟!
چرا فکر میکردم
سعادت همواره در آغوش من است؟!
دور شدم ...
از تابستان صدایت!
گریختم از
هرم نگاهت ..!
آینه قلبم از غرور غم شکست،
آن زمان که دیگر نگاهت در آینه مهربان نبود ..!
نگاهم بارانی است
و بر ریشه خشک التماسم ،
چکه چکه می چکد...
حالا مشتم را می فشارم
و با حسرت بر خاکستر خاطراتم ،
اشک می بارم ...
چشمهایم بارانی تر
از ابرهای پاییزی است ،
و تنهایی ام سرد تر از
برف های زمستانی است.
بیزارم از تلخ نوشتن،
اما ناباوری رفتن،
غربت را به رخ قلم می کشد ...
زخم زدن بر دفترم ،
تلافی است بر خستگی واژه هایم ...
وطعم تلخ واگویه ها ،
تلنگری است بر رویاهای خیسم...
نوشته: مریم.یعقوبی