فراموش کردم
رتبه کلی: 771


درباره من
برود هر که دلش خواست شکایت بکند
شهر باید به منِ معلم عادت بکند
----------------------------------
معلمی هستم از جنس مهندس
----------------------------------
مائیم و نوای بی‌نوایی
بسم‌الله اگر حریف مایی
.
مهندس عمران
معلم زبان انگلیسی
.
از شهر و دیار شهریارم
تبریزی‌ام، آذری تبارم

ساکن: کرج
محمدرضا غفاری (ZORO77 )    

شیطان و بساطش

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۱/۲۷ ساعت 19:08 بازدید کل: 165 بازدید امروز: 89
 

 

دیروز شیطان را دیدم ، در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ، فریب می فروخت. مردم دورش جمع شده بودند. هیاهو می کردند و هول می زدند و بیشتر می خواستند. توی بساطش همه چیز بود غرور ، حرص ، دروغ ، جاه طلبی ... . هرکس چیزی میخرید و در ازایش چیزی می داد. بعضی ها تکه ای از قلبشان را و بعضی پاره ای از روحشان را. بعضی ایمانشان را می دادند و بعضی آزادگی را.

 

شیطان می خندید و دهانش بوی گند جهنم می داد. حالم را به هم می زد. دلم می خواست همه ی نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند . موذیانه خندید و گفت: من با کسی کاری ندارم و آرام نجوا می کنم . نه قیل و قال میکنم نه کسی را مجبور می کنم که چیزی از من بخرد.

 

می بینی ! آدم ها خودشان دور من جمع می شوند. آن وقت سرش را نزدیک آورد و گفت : البته تو با آن ها فرق می کنی . تو زیرکی و مومن . زیرکی و مومنی آدم را نجات می دهد.این ها ساده اند و گرسنه و به جای هر چیزی فریب می خورند.

 

از شیطان بدم می آمد . اما حرف هایش شیرین بود . گذاشتم حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعت ها کنار بساطش نشستم. تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و در جیبم گذاشتم و با خود گفتم بگذار یک بار هم که شده کسی چیزی از شیطان بدزد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد.

 

به خانه آمدم و در کوچک جعبه را باز کردم. توی آن اما از غرور چیزی نبود. جعبه از دستم افتاد و غرور توی اتاق پخش شد فریب خورده بودم ، فریب.دستم را روی قلبم گذاشتم ، قلبم نبود. فهمیدم که آن را کنار بساط جا گذاشته ام . تمام راه را دویدم ، تمام راه لعنتش کردم ، تمام راه خدا خدا کردم . می خواستم یقه ی نامردش را بگیرم عبادت دروغیش را به سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم اما شیطان نبود . او رفت. داشتم های های گریه می کردم. اشک هایم که تمام شد بلند شدم تا بی دلیم را با خود ببرم . صدایی شنیدم صدای قلبم را و همان جا بی اختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم به شکرانه ی قلبی که پیدا شده بود

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۱/۲۷ - ۱۹:۰۸
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
زهرا مولوی فرد 77(zahram77 )
۹۲/۰۲/۲۰ - 16:19
پسری از دیار پارس(HaTeFuL )
۹۲/۰۳/۱۱ - 17:40
محمدرضا غفاری(ZORO77 )
۹۲/۰۴/۲۹ - 13:07
نقل قول:
زهرا مولوی فرد 77:
محمدرضا غفاری(ZORO77 )
۹۲/۰۴/۲۹ - 13:08
نقل قول:
پسری از دیار پارس:
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)