|
رتبه کلی: 679
|
|
|
|
داستان عشق نا فرجتم یک طرفدار استقلال
|
درج شده در تاریخ ۹۱/۰۳/۲۹ ساعت 00:08
بازدید کل:
644 بازدید امروز: 237
|
|
|
عشق نافرجام
حسین پسری بود اعتقادی ، پاک ودارای عواطفی سراسر انسان دوستانه و البته با ذهنیتی مذهبی که به درد جامعه امروزی نمی خورد خانواده اش با وضعیت مالی نامناسب و مشکلاتی بسیار زیاد وساکن محله های پایین شهر تهران که تنها سرگرمی او هواداری از استقلال و رفتن به سر تمرینات آن تیم و تماشای فوتبال بود .
گذشت............................
او حالا ۱۸ سال سن داشت ودیپلمش را نیز گرفته بود،ولی هزاران آرزو را در سر می پروراند که اتگار تحقق آنها دور از ذهن بود.
او دوست داشت ادامه تحصیل بدهد، مخارج بالا وهزینه ها برای خانواده اش کمر شکن بود اما او دوست داشت به دانشگاه برود.
سر انجام جواب کنکور آمد او می توانست به دانشگاه برود ،ولی دقدقه اصلی او که فکرش را به شدت
مشغول کرده بودنداشتن وضعیت مناسب مالی بود ، بعد از کش و قوسهای فراوان تصمیم مبنی رفتن
حسین به دانشگاه بود و او خوشحال از اینکه آرزویش براورده شده و آقا امام زمان(عج) حاجت او را از
طرف خدا برآورده کرده بود. او باید قدر این لحظه را می دانست،او باید به شهری دور می رفت از طرفی
یک حسی در درونش ناراحت از اینکه باید به دور از خانوداه مخصوصا پدرش زندگی را ادامه بدهد از طرفی
ذوق و شوق دانشگاه تحمل دوری را برای وی آسان می نمود.
و.......... ثبت نام کرد...................
ترم اول برایش خیلی سخت گذشت ولی در تمامی لحظات به این فکر می کرد که اگر خدای نکرده
واحدی را قبول نشود چه؟ چگونه جواب خانوداه را که با این سختی برای او پول سفر و مخارج را تقبل
کرده بودند می داد؟ ترم اول به هر شکلی بود تمامی واحد ها را پاس کرد.
در این ترم برای حسین یک اتفاق خوشایند رخ داد او با دوستی به نام سجاد رفیق شد، سجاد
بیشتر افکار و ذهنیاتش و حتی خلق و خوی خانواده اش مثل زندگی حسین بود، او حالا فکرمی کرد
که بهترین دوست زندگی اش راپیدا کرده است البته درست فکر می کرد،سجاد مثل کوهی پشت
حسین برای حل مشکلاتش در شهری قریب ایستاده بود.
سجاد بچه شهری بود که حسین در انجا ادامه تحصیل می داد یعنی یاسوج و چون با تمامی مسائل
داخلی آن شهر با اطلاع بود سعی می کرد که حسین با مسئله ای که باعث آذار و اذیتش شود و
دوری خانواده را بیشتر حس کند روبرو نشود، و هردو بیشتر وقتشان را با هم سپری می کردند
همین که هم رشته بودند (هردو رشته کاردانی عمران) می خواندند برای همین هم تمامی
کلاسهایشان باهم برگذار می شدالبته سجاد یک ترم از حسین بیشتر خوانده بود.
ترم دوم و سوم هم گذشت و حسین با تمامی مشکلاتش تمامی واحد ها را پاس می کرد
حالا دیگر سجاد با او همکلاس نبود چون او به دلیل اینکه یک ترم جلوتر بود درسش را تمام
کرده بود ولی به خاطر حسی اکثر وقتش را با حسین چه به خاطر رفتن در سر کلاسهای او
وسایر اوقات شبانه روز را با هم سپری می کردند. حالا ترم آخر حسین بود او تمامی سعیش
این بود که واحدها را پاس و هر چه زودتر به آغوش گرم خانواده برگردد، ۳ ماهی مانده بو که
درسش تمام شود ،با دختری به نام ندا آشنا شد، انگار حسین به تمام آرزوهایش رسیده بود
دختری پاک و کاملا با حجاب که دارای اخلاقی مهربان و معرفتی وصف ناپذیر داشت .
در تامی این دو سه ماه باقیمانده تا پایان درسش سعی می کرد که بیشتر و بیشتر ندا را
بشناسد چون حسین عاشق ندا شده بود عشقی که خدایی بود ونه از سر هوا و هوس،
در این قضیه یعنی رسیدن حسین و ندا باز هم مسائل مالی بود که فکر حسین را مثل همیشه
آشفته کرده بود چون خانواده ندا مخصوصا برادرانش به پول اهمیت ویژه ای می دادند،حسین به
هر فکر وچارهای که به ذهنش می رسید رجوع کرد ولی باز هم نا امیدانه به ادامه کار می اندیشید
حتی یک لحظه فکر این که ندا را برای مسائل مالی از دست بدهد آزارش می داد.
حسین درسش تمام شده بود و حالا باید به تهران میرفت و برای ادامه زندگی برنامه ریزی می کرد
اولین حرکت وی رفتن به خدمت بود، او در تمامی لحظاتی که دنبال کارهای رفتن به خدمت بود با
ندا به شکل تلفنی در ارتباط بود واو را در چندو چون ماجرا قرار می داد.
حسین به خدمت رفت نزدیک به چهارده ماه از خدمتش گذشت در تمامی این روزها چه در پادگان
وچه در منزل با ندا در تماس بود تا اینکه در یکی از همین تماس ها ندا گفت که دیگر برایم تحمل
این شرایط شخت شده است هر چند در ۲ـ۳ ماه قبلی از این حرف ها بعضی مواقع می زد ولی
این دفعه جدی تر این حرف را میزد، حسین برای یک لحظه فکر کرد دنیا روی سرش خراب شده است
واقعا هم همین طور بود قصه عشقی که با خون دل خوردن به اینجا رسیده بود داشت به خاطر
پول این حرف کثیف از بین میرفت و........................................
بله ندا روی حرفش ایستاده بود و حسین هم بعد ار چند بار اصرار و حتی چندین دفعه به خاطر
عشقی که مملو از ته دل بود گریه کرد تا این که همه چیز به همین سادگی خراب شد عشقی
که نزدیک به دو سال ادامه داشت به خاطر پول از بین رفت، حسین او را همیشه و همه
جا با نام نامزد نام میبرد وبرای او حلقه ای در روز تولد حضرت فاطمه (س) برای وی خریده بود
تا پیوندشان محکم تر و ناگسستنی شود ، ولی انگار....................................
همه چیز از قسمت و حکمت خدا تا تمامی مسائل ریز درشت مانع رسیدن حسین به ندا
شده بود.حسین یک چند ماهی در کما بود تا این که این مسئله کم کم به فراموشی سپرد
حسین هروقت یاد این قضیه می افتد به عشق راستینش می خندد و زیر لب می گوید،همه
چیز در پول خلاصه می شود و................................
وبعد از حدود ۵ ماه از طریق دوستش سجاد فهمید که ندا تشکیل زندگی داده است و
حتی در شرف بچه دار شدن است با شخصی که دارای وضع عالی مالی بود و بهترین امکانات
رفاهی را برای وی فراهم کرده بود.
حسین یک درس بزرگ از این ماجرا گرفت هم این که زود عاشق هیچ کسی نشود چون این
مسائل شوخی بردار نیست و هم این که عشق پاک و حقیقی برای توی کتابها و کارتونها
و فیلم ها است و............... دختری که عشق پاک حسین را به پول فروخته بود چون او
به حسین بارها وبارها گفته بود باوجود مشکلات مالی حسین به خاطر عشقی باور نکردنی که
به وی دارد با این مسائل کنار می آید.
|
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۱/۰۳/۲۹ - ۰۰:۰۸ |
برچسب ها:
1
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
|
|