هیچ زمانی دلم اینگونه سرد
در پی گرمای نگاهت نبود
هیچ زمانی دلم اندوه وار
دربدر کوی تو ،تنها نبود
در گذر، واژه اندوه و درد
من دلم اینگونه پریشان نبود
خسته ام از جور زمان پر هراس
من دلم اینگونه که گریان نبود
حال چه می خواهی از این خسته جان
جان من اینجاست قرار این نبود ؟
آه چه می گویم من از این حرفها
حاصل من چیست به جز حرف و حرف
عشق مرا بی خبر از تو شکست
زخمه به جانم زد و هر جا نشست
گفت که من ،شهره، مردم شدم
جان به کف آوردم و مجنون شدم
گفت که من لایق رسوائیم
لایق یک حس پریشانیم
عشق مرا بی تو چه سر می برید
بی خبر از تو به کجا می کشید
بانگ به هر کوی رسیدم بزد
هر دم و هر به دلم طعنه زد
گفت که من بی خبر و هرزه ام
مست و خراب و پی پیمانه ه ام
بانگ به رسوائی من میزند
هر چه شود باز به تو میرسم
باز به تو باز به تو میرسم
دست مرا گیر که من خسته ام
خسته یک حس اهورائیم
دست مرا گیر که من بی تو باز
شکل همان آدم گمشگته ام
دستم را بگیر بگیر بگیر