پسر پیش خود می گفت هیچگاه عاشق نخواهم شد و محال است به کسی دل دهم!
همیشه شکست های عشقی دیگران را ابلهانه می دانست و به تمسخر می گرفت و سرزنش دوستانش شده بود کار هر روزش.
از کلمه های جدایی و تنهایی و سیگار سخت تنفر داشت و به خیالش کسانی که از تنهایی و جدایی رو به سیگار آورده بودند را آدم هایی بی اراده و غیر قابل بخشش می دانست.
روزها از پی هم می گذشت تا اینکه یک روز پسر احساس عجیبی در دلش داشت، انگار ته قلبش چیزی تکان می خورد.
تا به خود بیاید سخت عاشق شده بود و وابسته.
مدت ها گذشت و از آن چیزی که می ترسید سرش آمد و او مانده بود با عشقی نافرجام و شکست خورده.
دیری نپایید، تنهایی و جدایی سراغش آمدند و مانده بود پای یک
دنیا درد و دلتنگی و خاطرات خاک خورده در ذهنش که با زخم های عمیقی به یادگار مانده بود
و
خیره شده بود به سیگار در دستش که این روزها عجیب در دلش جا گرفته بود.