بالاخره یاد میگیری از یک دوستت دارم ساده برای دلت یک خیال رنگارنگ نبافی... که رابطه یعنی بازی و اگر بازی نکنی می بازی... که داستانهای عاشقانه از یک جایی به بعد رنگ و بوی منطق به خود میگیرند... که سر چهار راه با تهدید یک هوس شیرین چشمک می زند... یاد میگیری که خودت را دریغ کنی تا همیشه عزیز بمانی... که باید صورت مساله ای پر ابهام باشی نه یک جواب کوتاه و ساده... که وقتی باد می آید باید کلاهت را سفت بچسبی نه بازوی بغل دستی ات را... روزی میفهمی در انتهای همه ی گپ زدنهای دوستانه باز هم تنهایی.... و این همان لحظه ای است که همه چیز را بی چون وچرا می پذیری ... با رویی گشاده و لبخندی که دیگر خودت هم معنی اش را نمیدانی.... دیر یا زود این را میفهمی...
به یک جایی از زندگی که رسیدی
میفهمی که: همیشه یک ذره حقیقت پشت هر"فقط یه شوخی بود" هست.
یک کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست.
قدری احساسات پشت "به من چه اصلا" هست.
مقداری خرد پشت "چه میدونم" هست.
و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست.
شب است ...
کلنجار میروم با خودم
با دلتنگی هایم
با قلب له شده ام
با غرور شکسته ام
سراغش را بگیرم ... نگیرم ... بگیرم ... نگیرم
نزدیک صبح است ... دل را به دریا زدم
" مشترک مورد نظر در حال مکالمه است "
این مطلب توسط thc-mohammad بررسی شده است. تاریخ تایید: ۹۲/۱۰/۱۴ - ۱۵:۲۷
لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید.
ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.