نگاه تلخ
بقچه ی تنهایی خویش را می گشایم
و نیم نگاه تلخ احساسم را
بر آرزوهای رفته بر باد
عبور می دهم
و فانوس رویاهایم را
که به شکرانه ی نگاه عاشقت
بر سر در دلت آویختم
به تماشا می نشینم
و می بینم که زیر این مهتاب شبانه ی بی تو
دیگر در آن سویی نمانده
چرا که یک شب ، بی هیچ بهانه ای
رفتی زپیشم
و پاییز وجودم را به شلاق بی رحم زمستان سپردی
و من تنها به یادت پرپر شدم
و هنوزم که هنوزه
بیگناه در چشم انتظاری دیدارت می سوزم
هر چند به بی اعتباری آمدنت ایمان دارم.