در این مطلب میخوانیم که چرا باید موسیقی گوش داد، و چه نوع از موسیقی!
در کتابقانون شفا، نوشته کاترین پاندر(ترجمه گیتی خوشدل،انتشارات روشنگران) آمده است:
در یونان قدیم، ارتباط نزدیکی بین موسیقی و شفا وجود داشت. که این همبستگی به یکی از خدایان یونان «آپولو» شخصیت و شکل داده است. آپولو هم خدای موسیقی و هم خدای طب بود.
یونانیان معتقد بودند که امراض، نتیجه عدم هارمونی در وجود فرد است و موسیقی با قدرت روحی و اخلاقی ِ خود می تواند با برگرداندن هارمونی و نظم در بدن سلامتی را برای فرد مورد استفاده به ارمغان آورد.
پژوهش های انجام شده، نشان میدهد که غدهء تالاموس بعنوان مهمترین غده در مغز انسان محرکهای صوتی را به وسیله سیستم های عصبی دریافت و در کنار حافظه و تخیل به آنها پاسخ می دهد.
غدهء هیپوفیز نیز که از غدهء تالاموس فرمان دریافت می کند به محرکهای صوتی موزون پاسخ میدهد، موجب بروز ترشحاتی میشود که نتیجه آن آزادسازی ماده ی آرام بخش به نام آندورفین خواهد بود. با توجه اینکه مهمترین اثر ماده مزبور، تسکین درد در انسان است، به سادگی می توان به ارزش موسیقی درمانی که عملا موجبات آزادسازی ماده آندورفین که علاوه بر تسکین درد، موجبات انبساط و شادی را در انسان فراهم میسازد، پی برد.
داستانی از مثنوی مولانا:
داستان دباغ در بازار عطاران:
دباغ کسی است که کارش جدا کردن پوست حیوانات از امحا و احشای انهاست و مرتب در تماس با آلودگی های حیوانات هست؛ و بینی او هر روز پر می شود از بوی مدفوع و آلودگی های حیوانات؛
روزی گذر یک دباغ به بازار عطر فروش ها می افتد،در بازار عطاران قدیم غالبا ترکیبات گلاب رو به صورت عطر می فروختند
دباغ وقتی وارد بازار عطاران می شود؛ناگهان بیهوش روی زمین می افتد
آن یکی افتاد بیهوش و خمید / چونکه در بازار عطاران رسید
چند ساعتی مرد دباغ، بیهوش در بازار عطارها افتاده بود، مردم دور او جمع شده بودند و برای به هوش آوردنش تلاش می کردند، و به رسم قدیم برای اینکه او را به هوش بیاورند، به صورتش گلاب می پاشیدند
آن یکی کف بر دل او می براند / وز گلاب، آن دیگری بر وی فشاند
در حالی که در واقع، علت از حال رفتن مرد دباغ شنیدن بوی خوش عطر و گلاب بود:
او نمی دانست کاندر مرتعه / از گلاب آمد ورا آن واقعه
خلاصه مردم به دور مرد دباغ در تب و تاب بودند تا او را درمان کنند، یکی گلاب به صورتش می زد، یکی نبضش را می گرفت....در این میان کسی برای خانواده مرد دباغ خبر برد که او در بازار عطاران از حال رفته:
پس خبر بردند خویشان را شتاب / که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمی داند که چون مصروع گشت /یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
مرد دباغ، برادری داشت زیرک و دانا؛
بعد از شنیدن این خبر، مقداری مدفوع سگ پیدا کرد و به سرعت خود را به میان جمعیت رساند و به مردم گفت من می دانم مشکل برادرم چیست و درمانش را هم می دانم
اندکی سرگین سگ در آستین / خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همی دانم ز چیست / چون سبب دانی، دوا کردن جلی است
برادر دباغ توضیح داد که مرد بیهوش، دباغ است و هر روز مشامش پر می شود از بوی نامطبوع لاشه و فضولات حیوانی.علت اینکه در بازار عطاران از حال رفته است اینست که مشامش عادت به استشمام بوی خوش ندارد. وقتی بوی خوش گلاب و عطر به مشام او رسیده، حالش دگرگون شده و از هوش رفته است
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ / توی بر تو، بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب / غرق دباغی است او روزی طلب
و بعد مولانا توضیح می دهد که بسیاری از رنج های ما ناشی از آن است که چیزی خلاف عادت همیشگی ما در زندگی مان پیدا می شود، هر کدام از ما احتمالا به چیزهایی عادت داریم که فاصله گرفتن از آنها برای ما سخته و درد و رنج به همراه دارد:
پس چنین گفتست جالینوس مه / آنچه عادت داشت بیمار،آنش ده
کز خلاف عادت است آن رنج او / پس دعوای رنجش از معتاد جو
مرد دباغ آنقدر با بوی نامطبوع در تماس بوده و به آن عادت کرده بود که بوی خوش و مطبوع گلاب را نمی توانست دیگر تحمل کند، بنابراین برادر دباغ برای معالجه او به میان جمعیت رفت و مردم را عقب راند تا نبینند چه می کند و بعد سرگین سگ را که با خود آورده بود جلوی بینی برادرش گرفت و او مدتی پس از استشمام بوی نامطبوع آن، به هوش آمد:
سر به گوشش برد همچون رازگو / پس نهاد آن چیز بر بینی او
ساعتی شد مرد، جنبیدن گرفت / خلق گفتند این فسونی بد شگفت!
و بعد ذهن شهودی مولانا از این حکایت پل می زند برای توضیح اینکه: مهم است که ما به چه چیزی عادت می کنیم و با چه چیزهایی مانوس می شویم، ذائقه و سلیقه ما تحت تاثیر مسائلی که مرتب و روزمره با انها در ارتباطیم شکل می گیرد،چشم ما عادت می کند به دیدن صحنه هایی که مرتب می بینیم،گوش ما عادت می کند به صدا و مطلبی که مرتب می شنویم، ذهن ما خو می گیرد به چیزهایی که ما مرتب به درون ذهن می فرستیم!
به همین دلیل لازم است که ما استانداردی در همه زمینه ها برای چشم ،گوش و ذهنمان درنظر بگیریم و با چیزهای زیر ان استاندارد مانوس نشویم!
با این نگاه هر فیلمی ارزش دیدن ندارد،
هر کتابی ارزش خواندن ندارد
هر موسیقی ارزش شنیدن ندارد و...
و آنچه ما می خوانیم، می شنویم و نگاه می کنیم و از همه مهم تر کسانی که با انها همنشینی مستمر داریم، تاثیر فراوانی دارند در شکل گیری سلیقه و ذائقه ما؛هر چه سطح مسایلی که ما به طور روزمره با انها در ارتباطیم بالاتر باشد سلیقه ما متعالی تر می شود و مشام روح ما عادت می کند به استشمام عطر ؛
اما ما غافلیم از اینکه در طول هر روز چقدر روحمان را در معرض بوهای نامطبوع قرار می دهیم و به این ترتیب، حتی ممکن هست بدون اینکه متوجه شویم آهسته آهسته مزاج ما تغییر کند و ناخودآگاه از هرچیز مبتذل و سطح پایینی لذت ببریم!
موسیقی با احساسات انسان گره خورده است و از آنجا که احساسات و حالات انسانی دارای دو ویژگی مثبت (مثل شهامت،عشق،فداکاری، شادی و..) و منفی (مثل نفرت ،حسد،ترس؛ غم و..) می باشند بنابراین قدرت موسیقی میتواند برانگیزاننده ی هر کدام از این دوگانه ها باشد. به طوری که در دراز مدت نمود کاملا بیرونی در انسان داشته باشد و جزء شخصیت او شود.
طبیعتی که گوش را نوازش میدهد (به مانند تصاویر دلپذیری که چشم ها را به وجد می اورد) فقط صداست.که به طور شگفت آوری امواج ذهنی را با خود همراه و رفته رفته آنها را مبدل به خود میکند
ارسطو صدای نی را نابود کننده ی اضطراب میدانست و فیثاغورت مدعی بود که اگر ارتباط بین "موسیقی و احساس" به نحو احسن در نظر گرفته شود انسان سلامتی خود را خواهد داشت و خود او با ایجاد ارتعاشات مثبت ، عصبانیت وحتی غرور را درمان میکرد.
بومیانی که در استرالیا ساکن هستند و از ده ها هزار سال قبل در آنجا سکونت دارند،صاحب یکی از قدیمی ترین سازهای جهان به اسم دیجیریدو هستند و برای هر حالت خود یک نوع موسیقی منحصر به فرد دارند،برای شکار ،برای خاکسپاری...به دل طبیعت میروند و به هر صدا و آوازی گوش میسپارند،به صدای آب ،برگ،حیوانات،قدم ها و...سپس همه ی این صداها را با دیجریدو مینوازند.و وقتی کسی بیمار میشود برای او همراه با نواختن دیجریدو آوازخوانی میکنند.
در بین مردمان ایتدایی آفریقایی فردی به اسم "شامان" (رهبر موسیقی درمانگر و روحانی) با کمک موسیقی بیماری ها را از بدن افراد خارج می کرد.
رومی ها جنون را با موسیقی در مان میکردند،و هندی ها با تکرار آهنگ دار و ریتم مخصوص کلمه (مانترا که معادل کلمه ی ذکر در فرهنگ ماست) به کار درمان دست میزدند.که اکنون هم ادامه دارد.
این ها مثال هایی ست که نشان میدهد موسیقی درمانی اگرچه به عنوان یک علم جدید مطرح شده ولی از دیرباز انسانها به راز آن پی برده و در زندگی شان به عنوان یک بخش پیاده کرده بودند و متخصصان بدوی تشخیص میدادند که موسیقی چگونه و از چه نوع انسان را به درمان و شادی میرساند.
موسیقی به گونه ای انسان را از درون خود آدمی او را بهبود میبخشیدند و نه از بیرون.
اگرچه فقط ۲ درصد از وجود انسان جسم و ۹۸ درصد از وجودش ذهن و جان است؛ شخص عادی، ۹۸ درصد از وقتش را صرف اندیشیدن به این ۲ درصد می کند که جسم اوست. !
به همین دلیل اغلب از بیماری رنج می کشد. زیرا میخواهد از برون به درون برسد، حال آنکه می باید از درون به بیرون رسید.
افلاطون به طبیبان یونانی گفت : «جزء ، هیچگاه نمی تواند سالم باشد، مگر اینکه کل سالم باشد.» افلاطون دریافت که تفاوت میان «شفا» و «درمان» این است که «شفا» به کامل برگردانیدن کل وجود آدمی: جان و روح جسم اطلاق می شود. حال آنکه «درمان» به معنای حذف یا التیام آنی بیمار است. اغلب شخص با جستجوی درمان پزشکی معالجه میشود. اما مادامی که الگوهای اندیشه های منفی خود را که مسبب اصلی دردهاست رها نکند شفا نمی یابد، و چه بسا درد در آن ناحیه یا در اندامی دیگر بارها و بارها بازگردد...