لبانم را با آتش مقدس،تطهیر وپالایش کردم،تا از عشق سخن گویم،
اما هیچ واژه ای نیافتم.!
آن هنگام که عشق برایم آشنا شد،واژگان در نفسی ضعیف جای گرفتند
و ترانه قلبم به سکوتی ژرف فرو رفت.
آه، ای شمایانی که درباره عشق از من سوال می کنید
ومن از اسرار وعجایب وشگفتی هایش برای تان سخن گفتم و متقاعدتان کردم!
اینک که عشق مرا در حجاب خود پیچیده است،
آمده ام تا درباره مسیر عشق ولیاقت از شما سوال کنم!
درباره آنچه در وجودم است، سوال میکنم؛ مایلم درباره خود اطلاعاتی بدست آورم.
کیست که در میان شما، بتواند نفس باطنی ام را به من بشناساند و روحم را به روحم.....؟
کیست که بتواند به سوالاتم پاسخ دهد؟
به من بگویید! به خاطر عشق! این شعله چیست که قلبم را به آتش کشیده است
وقدرتم را فرو می بلعد و اراده ام را از میان بر می دارد؟
این دست های پنهان لطیف وهمزمان زمخت چیست که روحم را در هم فشرده است؟
این شراب چیست که شادمانی تلخ رابا دردی شیرین که قلبم را می سوزاند، در هم آمیخته است؟
این شی نامریی چیست که بدان خیره می شوم،
این چیز غیر قابل درک که به آن می اندیشم،
این احساسی که نمی توانم حس کنم چیست؟؟
آخر چرا خود را به قدرتی ناشناخته سپرده ام؟ قدرتی که مرا به هلاکت می رساند
و همزمان مرا حیات وهستی می بخشد،
تا سرانجام سپیده دم طلوع واتاقم را از نور خویش،آکنده کند؟
اشباح بیدار، میان پلک های بازم وسایه های رویایی که بر فراز بستر سنگی ام شناورند، به لرزش می افتند.
این چیست که نامش را همانا عشق می نامیم؟ به من بگویید!
این آگاهی چیست که همزمان اصل و نتیجه همه چیزهاست....؟
این بیداری و هشیاری چیست که از حیات تا مرگ،رویایی را شکل می بخشد؟
عجیب تر از هستی و ژرف تر از م__________________________رگ ...!؟
دیروز در برابر معبد ایستادم ودرباره سر و اهمیت عشق، از عابران پیاده سوال کردم.
در برابرم، پیرمردی با صورتی لاغر واستخوانی وحالتی اندوهگین گذشت. او آهی کشید وگفت؛
عشق، ضعفی طبیعی استکه از سوی نخستین بشر، به وجودمان ارزانی شد...!
اما جوانی نیرومند پاسخ داد؛ عشق، زمان حال کنونی مان را به گذشته و آینده متصل ومرتبط می کند...
ادامه دارد...