جوانی در برابرم گام برمی داشت و من او را دنبال می کردم،تا آن که به دشتی در دور دست رسیدیم.
آن جا از حرکت ایستاد وبه ابرهایی که در افق دوردست،همچون گله ای از بره های سپید رنگ در هوا
شناور بود خیره شد.
آن گاه به درختانی که شاخه های برهنه شان به سوی آسمان نشانه رفته بودند و گویی مشغول
عبادت به سوی آسمان الهی بودندتا شاید برگ هاشان دیگر بار باز گردد، نگاه کرد.
و من به او گفتم :ای جوانی ...! اینک در کجاییم؟
پاسخم داد:در دشت گمگشتگی و شگفتی هستیم. مراقب باش.
ومن گفتم:بیا وبی درنگ باز گردیم!زیرا این مکان متروکه، مرا به وحشت افکنده است و مشاهده این
ابر ها و این درختان عریان، قلبم را عمیقا دردمند و متاثر می کند.
پاسخم داد:صبور باش؛ گمگشتگی ، تنها سر آغاز دانش و معرفت است.
(بر گرفته از: شهریار مشرقی اثر جبران خلیل جبران )
تقدیم به عشقم مهدی باقری