فراموش کردم
رتبه کلی: 2631


درباره من
من در میان مردمی هستم
که باورشان نمیشود تنهایــــم
میگویند خوش بحالت که خوشحالی
نمی دانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست
برای دوست داشتن مــــــــن

من غریبه ی دیروز .... اشنای امروز .... و فراموش شده ی فردایم ...پس در اشنایی امروز مینویسم ... تا در فردای جدایی به یاد اوری مرا ...

چشم ها را باید شست!
اهل دانشگاهم
رشته ام علافیست
جیبهایم خالیست
پدری دارم حسرتش یک شب خواب!
دوستانی همه از دم ناباب
و خدایی که مرا کرده جواب
اهل دانشگاهم ،قبله ام استاد است ؛جانمازم نمره!
خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست
من نمیدانم که چرا میگویند مرد تاجر خوب است
و مهندس بیکار
و چرا در وسط سفره ما مدرک نیست
چشم ها را باید شست ، جور دیگر باید دید
باید از مردم دانا ترسید!
باید از قیمت دانش نالید!
وبه آنها فهماند که من اینجا فهم را فهمیدم
من به گور پدر علم و هنر خندیدم!!!
.
.

_______________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
________________@@@@@
___@@@@@@@@@@@@@@
___@@@@@@@@@@@@@@

_________@@@@@@@
_____@@@@@@@@@@@
___@@@@@______@@@@@
__@@@@@_________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
_@@@@@___________@@@@@
__@@@@@_________@@@@@
___@@@@@______@@@@@
______@@@@@@@@@@@
_________@@@@@@@

__@@@@@____________@@@@@
___@@@@@__________@@@@@
____@@@@@________@@@@@
_____@@@@@______@@@@@
______@@@@@____@@@@@
_______@@@@@__@@@@@
________@@@@@@@@@@
_________@@@@@@@@@
_________@@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________@@@@@@

_@@@@@@@@@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
____________@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@
_@@@@@@@@@@@@@

...........................
..............
....
.
..
....
........
..............
....................
........................
...........................
............................
.............................
..............................
............................
.........................
......................
..................
.............
.........
......
....
.................................
.......................................
.........................................
...........................................
.....................................
...............................
.............
...........
..........
.........
.........
..........
_______________,*-::-*
___00_____00,*-::-*
_00000___00000,*-::-*
000000000000000,*-::-*
0000000000000000,*-::-*
_00000000000000,*-::-*
___0000000000,*-::-*
_____00000,*-::-*
_______00,*-::-*
_____0,*-::-*
____*-::-*_____00____00
__*-::-*____00000___0000
_*-::-*____000000000000000
_*-::-*____0000000000000000
__*-::-*____00000000000000
____*-::-*____0000000000
______*-::-*_____00000
_________*-::-*____00
______________,*-::-*
_______________,*-::-*
___00_____00,*-::-*
_00000___00000,*-::-*
000000000000000,*-::-*
0000000000000000,*-::-*
_00000000000000,*-::-*
___0000000000,*-::-*
_____00000,*-::-*
_______00,*-::-*
_____0,*-::-*
____*-::-*_____00____00
__*-::-*____00000___0000
_*-::-*____000000000000000
_*-::-*____0000000000000000
__*-::-*____00000000000000
____*-::-*____0000000000
______*-::-*_____00000
_________*-::-*____00
______________,*-::-*
_______________,*-::-*
___00_____00,*-::-*
_00000___00000,*-::-*
000000000000000,*-::-*
0000000000000000,*-::-*
_00000000000000,*-::-*
___0000000000,*-::-*
_____00000,*-::-*
_______00,*-::-*
_____0,*-::-*
____*-::-*_____00____00
__*-::-*____00000___0000
_*-::-*____000000000000000
_*-::-*____0000000000000000
__*-::-*____00000000000000
____*-::-*____0000000000
______*-::-*_____00000
_________*-::-*____00

احمد گنجه ای (ahmadganjeiy )    

*** بیش از سی داستان ادبی و حکیمانه *** حتما بخوانید ***

درج شده در تاریخ ۹۲/۱۰/۰۸ ساعت 15:09 بازدید کل: 197 بازدید امروز: 192
 

 

1)  جوانی زیبا دست از دنیا بداشته بود . یاران او را گفتند چرا از دنیا نصیبی بر نداری ؟

گفت : اگر کسی از شما بشنود که من با عجوزی فرتوت وصلت کرده ا م، چه می گویید ؟ ناچار می گویید دریغا چنین جوانی که سر به چنین پیرزنی فرود آورده و جوانی خود را تباه و ضایع کرده !

پس بدانید که این دنیا عجوز پیر است و تا امروز هزاران هزار شوهر کشته است . هنوز عدٌه ی یکی تمام به سر نبرده ، که با دیگری پیوسته و در حجله جلوۀ وی آمده . کسی که خرد دارد چگونه با وی عشقبازی کند و دل در وی بندد ؟! آن بیچارۀ بدبخت که با وی آرام دارد و او را به عروسی خود می پسندد ، از آن است که عروس دین نزد او جلوه نکرده و جمال او را هرگز ندیده .

 

 

­ 2)  بشر حافی گوید : از بازار بغداد می گذشتم . یکی را هزار تازیانه بزدند که آه نمی کرد . او را به زندان بردند . از پی وی برفتم ، پرسیدم این زخم بهر چه بود ؟ گفت : از بهر آنکه شیفتۀ عشقم ! گفتم چرا زاری نکردی تا تخفیف دهند ؟ گفت : معشوقم به نظاره بود ! به مشاهدۀ معشوق چنان مستغرق بودم که پروای آزار بدن نداشتم . گفتم آن دم که به دیدار بزرگترین معشوق رسیده بودی ، چون بودی ؟ همان دم نعره ای زد و جان نثار این سخن کرد !

 

 

­ 3)  مجنون را دیدند در طواف کعبه بیخود گشته و بی آرام شده و دریای عشق در سینۀ او موج بر اوج زده و دست به دعا برداشته و می گوید : بار خدایا ، عشق لیلی در دلم بیفزای و بلای مهر وی یکی هزار کن .

گویند : پدر وی که امیر قبیله بود او را گفت : ای مجنون تو را دشمنان بسیارند . چند روزی پنهان شو شاید تو را فراموش کنند و این سودا بر لیلی کمتر شود . مجنون برفت و روز سوم باز آمد و پدر را گفت : ای پدر معذورم دار که عشق لیلی همۀ راه ها را به ما فرو گرفته و جز به سر کوی لیلی راه به جایی نمی برم .

 

 

­4)   عارفی بزرگوار گوید مردی پیش ما زیاد آمد و رفت داشت که یک نیمه روی او پوشیده بود . گفتم چرا نیم رخ پوشیده ای ؟

گفت : من گورکن هستم . یک روز زنی را در گور کردم و پس از آن رفتم و به طمع کفن گور او را شکافتم . همینکه دست به کفن زده و آن را کشیدم ، دیدم او هم می کشد ! گفتم می خواهی بر من پیروز شوی ؟! پس به دو زانو نشستم و کفن را به سختی کشیدم . ناگهان دست خود را بلند کرد و سیلی به نیم رخ من زد . همینکه پرده از نیم رخ برداشت جای پنج انگشت روی صورت او بود و گفت پس از آن کفن او را پوشیدم و گور را پوشیده و استوار کردم . از آن پس مصمم شده ام که گور کسی را نشکافم و از شرم نیم رخم را پوشاندم .

 

 

­ 5)  روزی کسی در راهی بسته ای یافت که در آن چیزهای گرانبها بود و آیة الکرسی هم پیوست آن بود . آن کس بسته را به صاحبش رد کرد . او را گفتند چرا این همه مال از دست دادی ؟ گفت : صاحب مال عقیده داشته که این آیة الکرسی مال او را از دزد نگاه می دارد و من دزد مال هستم نه دین ! اگر آن را پس نمی دادم در عقیدۀ صاحبان آن خللی راجع به دین روی می داد ، آنوقت من دزد دین هم بودم !

 

 

­ 6)  عربی نزد مصطفی آمد و گفت : مرا پاک گردان .

فرمود : برو توبه و استغفار کن ، دوباره و سه باره آمد و گفت مرا پاک گردان . فرمود : مگر این دیوانه است ؟ گفتند نه – پرسید : خمر خورده ؟ آزمودند و گفتند نه ، مصطفی پرسید زنا کردی ؟ گفت : آری – گفت شاید نگاه کردی و یا با دست لمس کردی ؟ گفت : زنا کردم ! چون دوبار اقرار کرد ، سنگ باران شد .

گویند پس از آن محکوم را ندا رسید : ندانستی که ما محمد را برای تنفیذ احکام سرع فرستادیم و حاکم کشور جهان کردیم ؟! چون تو به نزد او رفتی با همۀ ارفاق و همراهی چون در اجرای حکم و راندن حٌد ، تقصیر نکند ، تو را رجم کرد . چرا نزد ما و به درگاه ما نیامدی و توبه و استغفار نکردی تا توبت تو را بپذیریم و از گناهت بگذریم ؟!!

 

 

­7)   در روزگار پیشین پادشاهی بود سخت بزرگ و کشور او وسیع ، نعمت وی تمام و فرمان او روان . چون عمرش به آخر رسید ، ملک موت او را قبض روح کرد و به آسمان رفت . فرشتگان از او پرسیدند در این همه جانستانی که کردی بر هیچ کس رحمت آمد ؟

گفت : آری . زنی در بیابان بود آبستن . کودک بنهاد ، در آن حال مرا فرمودند که جان مادر کودک بستانم ! جانش را بستدم و آن کودک را در بیابان گذاشتم ! آنجا بود که دلم به غریبی آن مادر و تنهایی و بی کسی کودک سوخت . فرشتگان گفتند : ای فرشتۀ مرگ ، آن پادشاه را که جان گرفتی ، همان کودک تنها و بی کس بود که در بیابان گذاشتی ! گفت : جلل الخالق !!!

 

 

­8)   پیری را پرسیدند تقوی چیست ؟

گفت : تقوی آن است که چون با تو حدیث دوزخ گویند آتشی در نهاد خود برافروزی ، چنانکه دود خوف بر ظاهر تو بنماید و چون حدیث بهشت گویند نشاطی گرد جان تو برآید ، چنانکه از شادی گونه های تو سرخ رنگ شود . چون خواهی متقی بر کمال باشی به دل بدان و به تن درآی و به زبان بگوی ، و آنچه گوئی از مایۀ علم و سرمایۀ خرد گوی ، که نه آن باشد بر شکل سنگ آسیا باشد که عمری می گردد و یک سر سوزن فراتر نشود .

 

 

­ 9)  کسی گناهکاری را که مرده بود در خواب دید ، پرسید خداوند با تو چه معامله ای کرد ؟

گفت : بدیها و نیکیهای مرا با ترازوی عدل سنجیدند و بدی بر خوبی چربید . ناگهان از آسمان کیسه ای در کپۀ سنگ ترازو افتاد و خوبیها بر بدیها برتری و بیشتری یافت . وقتی آن کیسه را باز کردم در آن مشتی خاک بود که بر گور مسلمانی ریخته بودم !

بزرگ است خدای مهربان و با گذشت ...

 

 

­  10)  گویند ؛ عقل را بیافرید و او را گفت : برخیز ، برخاست . گفت نشین ، نشست . گفت بیا ، آمد . گفت برو ، برفت . گفت ببین ، دید .

آنگاه گفت به عزت و جلال من که از تو شریفتر و گرامی تر نیافریدم .

پس عقل را از این نوازش خودبینی پدید آمد ! خداوند او را گفت ؛ ای عقل بازنگر تا چه بینی ؟!

بازنگریست ، صورتی دید از خود نیکوتر و جمالی از خویش خوبتر ! گفت : تو کیستی !

من آنم که تو بی من به کار نیایی ! من توفیقم .

 

 

­ 11)  قرارگاه عابدان مسجدها و قرارگاه عارفان مشهد هاست و قرارگاه دوست سر کوچۀ محبوب است که هنگام عبور او را مشاهده می کند . آری هرکس را جایگاه و قرارگاهی باشد جز موّحد که نه مأوی دارد و نه منزل !

 

 

­ 12)  روزی زنی کودکی در بر داشت و نان می پخت . پیغمبر اکرم از آنجا بگذشت . زن چون او را دید پیش آمد و گفت ای رسول خدا ، به ما از تو چنین رسیده که خداوند مهربانتر است از مادر به فرزند خود . فرمود آری چنین است . زن گفت هیچ مادری راضی نمی شود که فرزندش را در تنور انداخته ، بسوزاند . حضرت بگریست و فرمود : خداوند هم کسی را با آتش دوزخ نمی سوزاند مگر کسی که شرک بیاورد و معتقد به یکتایی او نباشد !

 

 

­ 13)  کسی با محبوبی سر و سری داشت و همواره می خواست که محبوب با وی سخن گوید و او امتنا می کرد . عاشق دلباخته سخت درمانده و گرفتار وی بود و در آرزوی سخن گفتن با او . دانست که او را به گوهر میلی مفرط است . هرچه داشت به یک دانه جواهر پرقیمت بداد و بیاورد و در برابر او سنگی بر آن نهاد تا بشکند . معشوقه طاقت نیاورد که بر شکستن آن صبر کند . گفت ای بیچاره چه می کنی ؟

گفت : آن می کنم تا تو گویی چه می کنی ؟!

 

 

­ 14)  گویند : آتش هرقدر سوزان تر و قوی تر باشد چون آب به آن رسد نیست شود یا به باد کشته گردد . آن ساعت که تو خلوتی را به دست آری و در پس زانو نشینی و قطره ای چند آب از چشم فرو باری ، فرشته ای را گویند این آب را نگهدار . چون نفسی سرد از سر حسرت از دل پر درد برآری ، فرشتۀ دیگر را گویند این آه را بردار تا فردا که آتش دوزخ تاختن آرد از یک سو آب و از سوی دیگر باد ، آتش به هزیمت گیرد !

بنده گوید ؛ بار خدایا این چیست ؟ گویند این آب دیدۀ تو و آن آه سینۀ تو است !

 

 

­15)   داود پیغمبر را دیدند که در درگاه خدا از گناه خود گریه و زاری می کند ! ندا رسید ای داود ، ما که گناه تو را بخشیدیم و عذرت را پذیرفتیم . دیگر چرا گریه می کنی ؟

گفت : خداوندا ، آن وقت خوشی که در صحبت و آن نفسی که مرا با تو بود در خلوت باز ده !

ندا آمد : هیهات ، دوستی بود گذشت بی برگشت .

 

 

­16)   ذوالنون مصری گفت : خداوندا ، اگر از دنیا مرا نصیبی است به بیگانگان دادم و اگر در آخرت مرا ذخیره ای است به مؤمنان دادم  . در دنیا مرا یاد تو بس و در عقبی مرا دیدار بس . دنیا و عقبی دو متاعند ، بهائی و دیدار تو نقدی است عطائی .

 

 

­ 17)  شرک به زبان شریعت آن است که با خدای ، معبودی دیگر گیری ! و به یکتایی او اقرا نیاوری . و شرک به زبان طریقت ان است که در کاینات موجودی دیگر بجز خدا بینی و با اسباب بمانی .

 

 

­ 18)  از جنید پرسیدند تعبیۀ سر چیست ؟

گفت رازی است میان خدا و بنده که فرشته نداند که آنرا نویسد و شیطان نداند که آنرا فاسد و تباه کند و هوی و هوس نتواند آنرا به سوی خویش کشد . دست دیو از سینه با ذکر حق کوتاه کن ، دست نفس اماره با مجاهدت و کوشش در راه حق کوتاه نما ! که هرکس در راه حق مجاهدت کرد رهنمون خواهد شد و دست هوی را بواسطۀ تسلیم به رضای حق کوتاه کن، دست فرشته را از سر با غیرت کوتاه کن که غیرت شرط دوستی حق است ، چنانکه مهر رکن دوستی است . گهی مهر پرده بردارد تا رهی در شادی و آرامش آید و گهی غیرت پرده فرو گذارد تا رهی در خواهش آید . گهی مهر در بگشاید تا رهی به عیان نازد ، گهی غیرت پرده دربندد تا رهی در آرزوی عیان زارد .

 

 

­19)   یکی از بزرگان عرفا که ظاهراً مرتبۀ غوث داشته ده روز پیش از مرگش به خدمتکار خود گفت : برو به خرقان . شخصی گمنام و ناشناس را می بینی . سلام مرا به او برسان و بگو که این طبل و علم را به اذن و فرمان خدا به تو فرستادم و اهل زمین را به تو سپردم و من رفتم .

 

 

­ 20)  کسی از بایزید بسطامی پرسید : آن تیر حق که دلهای درویشان نشانۀ آن است چیست ؟

بایزید گفت : این سؤال تو را نیست و تو اهل این سؤال نیستی ! که این سؤال حضرتیان است و من به حضرت بودم و تو را ندیدم .

آن کس گفت : بسیار در غلطی ای با یزید ! من به درگاه بودم عیان ، مرا راه داد مهر پرده برداشت ، و احدیت مرا در کنف خود جای داد . پس غیرت پرده فرو گذاشت و تو بر در بماندی !از حال من چه خبر داری ؟

بایزید پرسید : این را نشانی هست ؟

گفت : نشانش این است که به درگاه می شوم . اگر شغلی و مقامی داری بیار تا تو را پای مردی کنم ! این بگفت و کالبد خالی کرد ! بایزید گفت آه که غوث جهان بود اما در پردۀ غیرت بود .

 

 

­ 21)   خداوند بندگان را به آداب عشرت و صحبت تعلیم می دهد که هر که آراستۀ ادب نباشد شایستۀ صحبت نبود و آداب صحبت بر سه گونه است :

یکی صحبت با حق است به ادب موافقت . دوم صحبت با خلق است به ادب مناصحت و سوم صحبت با نفس است به ادب مخالفت و هرکس که پروردۀ این آداب نیست ، وی را با راه حق هیچ کار نیست و در درگاه پروردگار او را قدر و شأن نیست !

 

 

­ 22)  عارفی وارسته از شبلی پرسید : چرا همیشه الله گویی و لا اله الاّ الله نگویی ؟

گفت : زبانم به کلمه جحد ( انکار ) روان نمی شود که گفتی آن کار بی خبران است و فرو بستی دست و بی مزوتی را نشان نخواهم که زبان خود را بدان بیالایم .

 عارف گفت : از آن بلندتر خواهم گفت ؛ ترسم که به وحشت جحد فرو روم و به عزت اثبات نرسم !

گفت : قوی تر خواهم گفت ؛ بگو الله و همه را فرو گذار !

شبلی گوید : آن وارسته مرد نعره ای برکشید و کالبد از جهان تهی کرد و گفت : در حقیقت او روحی دوست داشت ، ناله کرد ، خوانده شد ، اجابت کرد .

 

 

­23)   گویند : در دوستی هم فراق است و هم وصال . در عهد ازل که دوستی قسمت می کردند نالۀ درد فراق از خانۀ بوجهل بر آمد و تابش نور خورشید وصال از حجرۀ محمد بتافت . از آن فراق در دل بیگانگان دوزخی آفریدند و از این وصال در سینۀ دوستان بهشتی اثبات کردند . زان پس که خورشید وصال بر آن مهتر تافت عالمیان در راه وی متحیر شدند ، پیغمبران را آرزوی جمال و اتباع وی خواست .

 

 

­24)   گویند : معروف کرخی عارف بزرگوار خود را تازیانه میزد و می گفت : ای نفس ، اخلاص آر تا خلاص شوی ! گفته اند : علم تخم است و عمل کشتن ، آب آن اخلاص ، کار آن اخلاص ، رستگاری و بهره برداری آن اخلاص ! و سعادت ابد در اخلاص است ، اما اخلاص ، خود عزیز است . نه هر جایی فرود آید و نه به هر کسی روی نماید . همان است که خداوند فرمود : اخلاص رازی از رازهای من است و در دل هر کس از بندگان را که دوست دارم به ودیعت می نهم .

 

 

­25)   چون منافقان را به دوزخ برند ، مالک طبقۀ اول گوید : ای آتش این منافقان را بگیر ، آتش گوید : ولایت بر زبان است و به زبان اینان کلمۀ توحید رفته و راه به ما فرو گرفته . همین گونه تا طبقۀ هفتم می برند و آتش به همان دلیل آنها را فرا نمی گیرد ، لیکن مالک طبقۀ هفتم می گوید : ولایت ما بر دل است نه بر زبان ، بیار تا از دل چه نشان داری و در دل منافق جز کفر و شرک نشانی نباشد ، آنگاه در وی گیرد و آن عذاب سخت بدو رسد که منافقان در طبقۀ هفتم از آتش هستند !

 

 

­ 26 )  خوشا به حال کسی که از در توحید و تصدیق در آید که وی را از سه شربت یکی دهند . یا شربتی دهند که دل به معرفت زنده شود یا زهری دهند که به آن نفس اماره کشته شود یا شرابی دهند که جان از وجود مست و سرگشته شود . پس تو هم خدمت صافی دار تا بهره بری و بر مرکب مهر نشین تا به حضور رسی !

 

 

­ 27 )  یک بازاری پیش جنید آم و گفت : ای پیر راه ، اگر بندگی این است که شما به دست دارید پس ما چه داریم و چه امید در بندیم که جای نومیدی است .

پیر گفت : لشکر امیران هم خاصگیان و ندیمان نباشدند . وابستگان و پیروان و کارپردازان و دامداران و ستوربانان نیز باشند و در کشور همه به کار آیند و به جای خویش و به اندازۀ خویش همه کار و زندگی کنند .

 

 

­ 28)  عارفی گوید : دل در نهاد آدمی بر مثال کعبه است و نفس بر مثال مصطبه و هر دو برابر یکدیگرند . در شبانه روز نفس اماره چندین بار شبیخون زند و آن دل چون مصیبت رسیده ای به درکاه عزت متظلم گردد . هر بار از جناب عظمت بدو خلعت رسد که : خداوند را هر شبانه روز چندین بار در دل بندگان نظر است .

 

 

­ 29)  گویند حضرت ابراهیم از ملک الموت پرسید می خواهم تو را وقتی که جان تبهکاران را می ستانی ببینم ! گفت طاقت نداری !

گفت : ناچارم ! آنگاه خویشتن را بدان صورت نمایاند . ابراهیم را غش رسید و ساعتی بیفتاد و چون به هوش آمد و فرشته هم به صورت خود باز آمد ، ابراهیم گفت : ای فرشتۀ مرگ ، اگر گناهکار تو را در ان صورت بیند عذاب او تمام است ، هم چنانکه اگر مطیع تو را به آن صورت نیکو بیند لذت و راحت تمام است !

 

 

­ 30 )  آن مهتر عالم و سید فرزندان آدم فرمود : وقتی ابلیس را دیدم نزار و درمانده ! سر به جیب مهجوری فرو برده . گفتم ای دشمن خدا ، این ضعف و نزاری از گیست ؟ گفت : ای محمد ، این ضعف و گداختگی و درماندگی من از چهار چیز است ، هرکس به یکی از چهار چیز روی کند چنان گداخته شوم که نمک در آب گدازد . یکی آواز اسب غازیان و مجاهدان راه حق ، دوم آواز مؤذنان در وقت اذان ، سوم کسب حلال طبق شریعت و به مقتضای ایمان و چهارم گفتار بندۀ مؤمن که بگوید پناه به خدا از شر شیطان .

 

 

­  31)  پیغمبر فرمود : چون از خدا چیزی خواهید قدر کفایت خواهید تا طاغی و بی راهی نشوید ، چه این دنیا همچون آب است و خداوند آن را به آب مثل زد ، چه این دنیا همچون آب است و چون آب به اندازه بود سبب صلاح و سعادت خلق باشد و چون از حد و اندازه درگذرد باعث فساد و خرابی گردد . همین گونه است مال ، که چون به قدر کفایت و حاجت باشد نعمت است ولی چون از آن حد بگذرد سبب طغیان و کفران نعمت است .

 

 

­ 32 )  آب تا وقتی روان است ، پاک و پاکیزه است و چون راکد شود تغییر کند . مال هم به همین منوال است . اگر انفاق شود جریان یابد و در راه صحیح صرف گردد صاحبش محمود و پسندیده است و اگر امساک شود و روی هم انبار گردد صاحبش مذموم و ناپسندیده است . چنانکه گفته اند : هرگاه آب پاک باشد شایستۀ آشامیدن و پاکیزه کردن است و اگر ناپاک باشد شایسته نباشد ، همین گونه اگر مال از راه حلال بدست آید شایستۀ بهره مند شدن است و اگر نه ، ناروا باشد .

 

 

­33)   روزی جبر و اختیار با هم مناظره می کردند . اختیار دست به درخت برد و میوه ای چید و گفت : این نه قدرت و اختیار من است ؟

جبر گفت : اگر توانی آن را به حال اول برگردان !

اختیار ناتوان ماند و گفت : پس قدرت مطلق خدای راست و بس .

 

 

­ 34)  گفته اند حقیقت بندگی دو خصلت است : آن کنی که او پسندد و آن پسندی که او کند . نمرود طاغی در کافری یک بار تیر انکار در روی ایمان زد ! تو ای مسکین در مسلمانی به روزی چند بار تیر انکارو اعتراض به روی احکام تقدیر زنی ؟ صفت بندگیت کجا درست آید ؟ رضا و تسلیمت چون بود ؟ بندگی آن است که در کوی حقیقت کمر وفا بر میان بندی و دست در بند شریعت دهی که تا دست در بند می بود هرگز به گشودن کمر نرسد . تو بنده ای و راه آزادان می روی ! تو بنده ای و مراد خداوندان می جویی . بنده هرگز چون خداوند نبود و آزادی و بندگی هر دو به هم نیایند .

 

 

­35 )   یکی از عارفان بزرگ گوید :خواهان استقامت باش نه خواهان کرامت ! چه که نفس تو خواهان کرامت است ولی خداوند از تو خواهان استقامت است . معنی استقامت همواره بودن بی تلوّن است و هرکس از مقام تلوّن به هیئت تمکین رسد ، مقام استقامت او درست گردد و این استقامت هم در کار و هم در خوی باید باشد . در کار آن است که ظاهر بر موافقت داری و باطن در مخالفت ، و در خوی آن است که جفا شنوی و عذر دهی ، و اگر آزار بینی شکر کنی .

 

 

­  36)  پیر طریقت گفت : در بادیه می شدم . درویشی را دیدم که از گرسنگی و تشنگی چون خیالی گشته و سر تا پای او خونابه گرفته . به تعجب در وی نگریستم ! و خدای را یاد می کردم . ناگهان چشم باز کرد و گفت این کیست که امروز در خلوت ما رحمت آورد ؟ در این حال ناگهان از سر وجد خویش برخاست و خود را بر زمین می زد و مشاهده ای که در پیش داشت جان نثار همی کرد .

 

 

­ زلیخا گفت : ای یوسف ، نیکو موئی داری ! گفت : اول چیزی که در خاک ریزد مو باشد .

زلیخا گفت : ای یوسف ، نیکو رویی داری ! گفت : نگاریدۀ حق در رحم مادر است .

گفت : صورت زیبای تو تنم را بگداخت . گفت : شیطانت مدد می دهد و می فریبد .

گفت : آتشی به جانم افروختی ، شرر آن بنشان . گفت : اگر بنشانم خود در آن سوزم .

گفت : تشنه را آب ده که از تشنگی خشک شده . گفت : کلید به دست باغبان و باغبان سزاوارتر بدان .

گفت : ای یوسف خانه آراسته و خلوت ساخته ام ، خیز و تماشا کن . گفت : از تماشای جاودانی و سرای پیروزی باز مانم .

گفت : ای یوسف ، دستی بر این دل غمناک نه و این خسته عشق را مرهمی بنه . گفت :بّه آقای خود خیانت نکنم و حرمت بر ندارم .

این مطلب توسط علی مسعودی* بررسی شده است.
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)