حکایتی از شرلوک هلمز !!!
شرلوک هلمز، کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هلمز بیدار شد و آسمان را نگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: “نگاهی به بالا بینداز و به من بگو چه می بینی؟” واتسون گفت: میلیون ها ستاره می بینم. هلمز گفت: چه نتیجه ای می گیری؟ واتسون گفت: از لحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم. از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیرم که زهره در برج مشتری ست، پس باید اوایل تابستان باشد. از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیرم که مریخ در محاذات قطب است، پس باید ساعت حدود سه نیمه شب باشد. شرلوک هلمز قدری فکر کرد و گفت: واتسون! تو احمقی بیش نیستی! نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر ما را دزدیده اند
****حالا شما چی فکر می کنید؟
----------------------------------------------------------------------------
روماتیسم !!!
کشیشی در اتوبوس نشسته بود که یک ولگرد مست و لایعقل سوار شد و کنار او نشست.
مردک روزنامه ای باز کرد و مشغول خواندن شد و بعد از مدتی از کشیش پرسید:
پدر روحانی روماتیسم از چی ایجاد میشود؟
کشیش هم موعظه را شروع کرد و گفت: روماتیسم حاصل مستی و میگساری و بی بند و باری است!
مردک با حالت منفعل دوباره سرش گرم روزنامه خودش شد…
بعد کشیش از او پرسید: تو حالا چند وقت است که روماتیسم داری؟
مردک گفت: من روماتیسم ندارم! اینجا نوشته است پاپ اعظم دچار روماتیسم بدی است!