وقتی دیروز باران بارید
“آن مرد در باران آمد” را به یاد آوردم
“آن مرد با نان آمد”
یادم آمد که دیگر پدرم در باران
با نانی در دست
و لبخند بر لب
نخواهد آمد
دیروز دلم تنگ شد و با آسمان و دلتنگیاش
با زمین و تنهائیش
با خورشید و نبودنش
به یاد پدر سخت گریستم
پدرم وقتی رفت سقف این خانه ترک بر میداشت
پدرم وقتی رفت دل من سخت شکست....
به امید روز وصال
نمیدونم دل توام برای من تنگ شده یا نه؟!
دلت با گریه هام هماهنگ شده یا نه؟!
نمیدونم که اشکهامو میبینی بابا؟
ولی با این همه بازم آرومی یا نه؟!
نمیدونم که هق هق یکساله ی شبانه روزم
همه اش رسید به گوشت بابا یا نه؟!
نمیدونم که این همه ظلم و جفا رو
به پاره ی تنت خوب دیدی یا نه؟!
نمیدونم دلت برای من،حالا تنگ شده یانه؟!
جسارت میخواهد!!!
نزدیک شدن
به افکار دختری
که روزها....
مردانه
با زندگی میجنگد...
اماشب ها...
بالشتش از هق هق های دخترانه اش خیس است!!
از بیرون همه چیز روبراه است
اما هرنفس درد است که میکشی!
معنی حسرت رو توی هیچ کاغذی نمیشه نوشت...
روی هیچ
صفحه ی سفیدی نمیشه تایپ کرد...
با هیچ
زبونی نمیشه توضیح داد....
حسرت خلاصه میشه تو همین فاصله ی من و تو
پدر....
خوابم نمی برد
بغض
روی ثانیه هایم راه می رود
دوباره تو را کم آورده ام
تو را
و عطر صبوری هایت را
کودکانه در آغوشم بگیر
به یادروزهای دوران طفولیت
که بهانه گریه ام گرسنگی بود
میخواهم به جایش برای دلتنگی ام گریه کنم