روزی پسری ، دختری را دید که خیلی ساکت هست گفت :چراساکت
هستین باچشمانی پر از اشک دخترک جواب داد: من عاشق پسری
هستم واون پسرنمیدونه من عاشقش هستم ،پسرک گفت :من هم
عاشق دختری هستم که خیلی همدیگر رودوست داریم و یک سالی
هست عاشق هم دیگه هستیم ،دخترک با چشمانی پر از اشک به
پسرک گفت:خوش به حال تو.دخترک به پسرک گفت میتونیم باز
همدیگر روببینیم . پسرک جواب داد:بله با هم قرار گذاشتن
که روز پنج شنبه همدیگر رو ببینن .و پسرک رفت .دخترک تا
اون روز خیلی انتظارمیکشید.واون روز فرا رسیدو دخترک رفت
همون جاولی پسرک نیومد چون برای پسرک مهمون اومد نتونست
بره .دخترک ناراحت رفت خونه .و چند روز بعد پسرک و
دخترک همدیگررو دیدن دخترک با چشمانی پر ازاشک اومد پیش
پسر و به پسر گفت چرا اون روز نیومدی، پسر جواب داد مهمون
اومد نتونستم بیام شرمنده....دخترک گفت :میخوام یه چیزبگم گفت بگو گفت
دیدم
گفت کیرو گفت همان پسریرو که دوست داشتم پسرک گفت خوش به حالت ولی
دخترک
سرپایین گفت من او پسریرو که دوست داشتم را با دختر دست به دست دیدم
وپسرک سر پایین کرد گفت من دیگر کار نمیتوانم بکنم شرمنده وبه راه خود ادامه داد
و رفت ودخترک به هیچ کس دل نبست......