خطبه 003-شقشقیه
[صفحه 47]
(اما) حرف تنبیه است بجای آنکه (آگاه باش)
و سیاق این خطبه برای شکایت از خلفاء ثلاثه است که بی استحقاق بر آن حضرت تقدم نمودند.
یعنی :
بدان بخدا قسم که پوشید پیراهن خلافت را فلان یعنی (ابیبکر)
و بدرستی و تحقیق میدانست که محل من از خلافت محل قطب آسیاست از آسیا، یعنی البته خلافت برگرد من میگردد و از من بیرون شدن ندارد همچو سنگ آسیا که بر قطب خود میگردد
و فرومیریزد از من سیل یعنی دانش و حکمت از فراز قدر من همچو سیل منحدر از کوه میریزد،
و نمیپرد بفراز منزلت من مرغ، یعنی از بلندی قدر من مرغ را مجال پرواز بر اوج آشیان من نیست (سدل) آویختن (کشح) تهیگاه پهلو (جذاء) بریده (طخیه) ظلمت (عمیاء) کور (کدح) رنج بردن. پس فروگذاشتم پیش روی خلافت جامه یعنی پرده میان خود و او درآویختم و در حجاب آن پرده شدم، و در نور دیدم از او تهیگاه پهلو را یا خالی کردم از او پهلو را و گشتم رای زن میان آن که حمله کنم بر ایشان برای طلب حق خود بدستی بریده شده، یعنی بی ناصر و معاون، یا صبر کنم بر ظلمتی محیط از بینائی کور، یعنی انتشار جهالت و انطماس اعلام هدایت و منار نبوت و وصایت که هرم یعنی پیر و شکسته میگردد در آن بلیت و ظلمت بزرگ سال، و پیر میگردد در آن امتداد مدت خردسال، و رنج میکشد در آن شدت مومن که عبارت از نفس نفیس آن حضرت باشد یا هر مومنی مجاهد در راه دین و ملازم حق و یقین تا با خدای خویش ملاقات نماید. و گویند وصف (طخیه) باوصاف ثلاثه باعتبار طول مدت او است که آن حضرت به آن عالم بود، یا از مجاری عادات ظاهر میگشت که آن ظلمت علم و غصب خلافت دیگر بکشد چنانچه بکشید، بلکه اثر آن ظلمت تا قیام قیامت و ظهور مهدی امت قائم و دائم باشد و گویند آن اوصاف باعتبار شدت و فظاعت آن حالت است بر دلهای مومنان و ظاهر آن است که اعم باشد و تخصیص باحد الوجهین نداشته باشد یعنی دیدم که صبر بر آن (طخبه) به عقل نزدیکتر بود و در نظر صواب و اولی مینمود از آن روی که کوشش سود نداشت و کار پیش نمیرفت برای اجتماع قریش بر ایشان و میل دلهای ایشان از آن حضرت. و از آنروی که منازعت با آن قوم در آن وقت که اسلام ضعیف بود و دشمنان سر برداشته بودند موجب اختلال عظیم در اسلام و امت سید انام میگشت، پس ترک خصومت برای مصلحت اسلام اولی و اهم بود از نزع خلافت. پس صبر کردم و حال آنکه در چشم خار داشتم و در حلق غصه گلوگیر همچو استخوان که در حلق گیرد، میدیدم میراث خود را ب ه غارت رفته، [صفحه 49] تا آن اول براه خود رفت، و مراد از میراث خلافت است، و گفتهاند ملک (فدک) است که حضرت رسول (ص) به فاطمه علیهاالسلام بخشیده بود و ایشان بازگرفتند و آن قصه مشهور است. (ادلاء) انداختن و رها کردن و گویند (ادلی بماله الی زید) یعنی باوداد، پس انداخت خلافت را به فلان یعنی (عمر بن خطاب) بعد از خود مراد تعیین او است بجای خود و لفظ ادلی مگر اشارت است بقول حق تعالی (و لا تدلوا بها الی الحکام) یعنی مال خودرا به حکام بر سبیل رشوت مدهید تا اموال مردم بخورید و دادن این خلافت به (عمر) چون بغیر حق بود هم در حکم رشوت دادن باشد پس متمثل شد بقول اعشی در مدح (عامر) (شتان مایومی … البیت) یعنی چه تفاوت و دوریست میان روز من بر پالان این شتر و روز (حیان) برادر (جابر) یعنی من در این صحراء، و گرما بر پشت شتر در غایت تعب و مشقت سیر میکنم و او به فراغت و نعمت در سایه آسوده است. و این (حیان) مردی بزرگ و مطاع قوم خود بود، و (کسری) او را همه ساله بمالی عظیم رعایت مینمود و (اعشی) با او مصاحبت و مرتبه منادمت داشت و به سبب بعضی از احوال از او دور گشته بود. و گویند مراد تعجب است از تفاوت میان این روز که در بیابان گرم بر شتر نشست ه میرود و روزی که با (حیان) در مجلس او نشسته منادمت مینمود. پس غرض حضرت یا تعجب است از تفاوت میان حال خود و ابیبکر و عمر در استقلال ایشان با عدم صلاحیت و عدم استقلال آنحضرت. یا غرض تفاوت میان حال آن حضرت است در عهد رسول (ص) و حال او در این عهد که ذلیل تیم و غلیظ عدی حق او غصب میکنند و دست به دست میسپارند تا باو نرسد و او علیهالسلام از دور در آن نظر میکند و قدرت بر رد آن ندارد ای عجب در میان اینکه استقاله میکرد (ابوبکر) خلافت را در حیاه خود یعنی میگفت فسخ کنید این مبایعت را با من بقوله: اقیلونی فلست بخیرکم و علی فیکم یعنی اقاله کنید با من از این مبایعت که من از شما بهتر نیستم و علی در میان شما است، الحال عقد میکند خلافت را برای دیگری بعد از وفات خود و به آن اکتفا نمیکند که تمام حیات حق مرا غصب نمود که وقت مرگ هم به دیگری میسپارد، هر آینه سخت قسمت نمودند این دو کس غارتگر میان خود دو پستان خلافت را یکی این به چنگ و دیگری آن دگر بدهان. شبیه میکند خلافت را بشتری شیرده که هر دوپستانش غصب کنند برای صاحب شیر هیچ شیر نگذراند تا لبی از آن تر کنند. پس گذاشت (ابوبکر) خلافت را در ناحیتی درشت و ناهموار یعنی ع مر که غلیظ بود جراحت او و خشن بود مس او و بسیار بود بسر در آمدن در آن ناحیه و اعتذار از آن ناحیه. پس صاحب آن ناحیت یعنی آن حضرت یا هر که گرفتار اختلاط او بود و با او سر و کار داشت همچو سوار شتر سرکش نافرمان بود، اگر اشناق میکرد آن شتر را یعنی مهارش را سخت میکشید و او را رها نمیکرد بینی شتر را میگسیخت و اگر اسلاس میکرد یعنی زمام او را سرمیداد سوار در مقاحم و مهالک میافکند. حاصل مراد درشتی و طبع و غلظت خوی عمر است که همچو کفر ابلیس مشهور و معروف است، همچنانچه عثار و لغزش بسیار او هم پیش خاص و عام مذکور است و اعتذار او وقت تنبه بمثل قوله: لو لا علی لهلک عمر و قوله لا عشت لمعضله لا تکون له یا اباالحسن بر زبانها و در کتابها مشهور. پس مبتلاء شدند مردمان به بقای خدا قسم از دست او به خبط یعنی قدم انداختن بیملاحظه راه و چاه و شموسی و سرکشی رنگ برنگ شدن و از پهنای راه رفتن، اینها عادت شتر شموس نافرمانست که سیر نیاموخته است و رام نگشته. پس صبر کردم بر درازی مدت و سختی محنت [صفحه 52] تا آنکه چون رفت او براه خود گردانید خلافت را شوری در جماعتی که بزعم او من یکی از آن جماعت بودم، ای خدا و شوری چه وقت شکی معترض بود در من با اول ایشان یعنی (ابوبکر) تا آنکه گشتم مقرونساخته با این نظائر. خلاصه قصه شوری آن است که چون (عمر) راز خم منکر رسید باو گفتند کسی بجای خویش بدار، گفت نمیخواهم بزندگی و هم مردگی حامل خلافت باشم، گفتند دراین باب ما را اشارتی ننمائی گفت شایسته این امر هفت کساند: یکی (سعید بن زید) و من او را بیرون میکنم که از اهلبیت من است و دیگر (سعد بن ابی وقاص) و (عبدالرحمن بن عوف) و (طلحه) و (زبیر) و (عثمان) و (علی (ع) اما (سعد) از آنجا که درشت است مرا مانع میگردد از اختیار او که (القاص لا یحب القاص) و اما (عبدالرحمن) او قارون این امت است، و اما (طلحه) تکبر او مرا مانع است، و اما (زبیر) بخل و حرص او، و اما (عثمان) حب او قوم خود را و اما علی (ع) حرص او بر این امر یعنی خلافت. پس گفت: (صهیب سه روز بامردم نماز کند و آن شش نفر آن سه روز در خانه جمع شوند، اگر پنج از ایشان بر کسی اتفاق کنند و یکی ابا کند او را بکشند و اگر سه اتفاق کنند و سه ابا کنند باید مردم باآن سه کس باشند که (عبدالرحمن) در آنجمله باشد، و در روایتی آن سه دیگر را بکشند. چون اجتماع کردند (عبدالرحمن) گفت من و (سعد) را ثلث این امر میرسد و ما خود را بیرون میکنیم بر این قرار که یکی را از آن چهار برای خلافت اختیار کنیم همه راضی شدند مگر حضرت امیرالمومنین (ع) که گفت ببینم و فکری بکنم و (عبدالرحمن) چون از آن اندیشه مایوس گشت با (سعد) گفت بیا کسی تعیین کنیم و باو بیعت کن که چون تو بیعت کردی مردم متابعت نمایند، (سعد) گفت اگر (عثمان) با تو بیعت میکند سیم شما من خواهم بود، و اگر میخواهی (عثمان را) نصب کنی من (علی) را دوست دارم برای آن کار. و چون از (سعد) نومید شد برگشت و دست حضرت امیرالمومنین (ع) بگرفت و گفت با تو بیعت میکنم بر اینکه عمل به کتاب خدا و سنت رسول او و سیرت شیخین (ابیبکر) و (عمر) کنی، (حضرت) فرمود بامن بیعت میکنی بر این وجه که عمل به کتاب خدا و سنت رسول و اجتهاد رای خود کنم، دست او را رها کرد و دست (عثمان) بگرفت و آنچه با (حضرت) گفته بود با او بگفت گفت بلی پس برگشت و آن سخن با (حضرت) بگفت و باز با (عثمان) بگفت تا سه نوبت و (حضرت) در هر سه نوبت قبول نکرد و عثمان قبول کرد پس بر عثمان بیعت کردند. و در این نقل اختلاف بسیار است، و بعضی گفتهاند (سعد) حق خود را (بعبدالرحمن) گذاشت و (طلحه) (بعثمان) و (زبیر) (بحضرت امیر) پس (عبدالرحمن) گفت من از این امر بیرون میروم بر این شرط که از شما دو کس اختیار کنم و دست حضرت (امیر) بگرفت تا آخر نقل. و بعضی مخالفین گفتهاند صواب آن بود که (حضرت امیر) بیعت (عبدالرحمن) بر آن وجه قبول کند، پس آنچه رای او باشد بکار بندد که سیرت (شیخین) نیز آن بود که برای خود عمل نمودندی و کسی بر او حجتی تمام نگشتی و سیرت شخص امری مضبوط نباشد. این سخن اندک مایه از صواب دارد ولیکن در بعضی احوال و در این مقام هیچ صواب نباشد و الشاهد یری ما لا یری الغائب اگر آنحضرت میدانست که بر او حجتی نخواهد بود خواستی قبول نمود. و پس از شوری استغاثت بخدای میکند بقوله: فیالله … الخ از روی تعجب میگوید مگر در من شکی میرفت روز اول که این حق از من گرفتند که اکنون میان من و این قوم شوری میکنند، و مرا با آن قوم نظیر و سهیم گردانیده بر مثال آن که حقی میان قومی دائر و مشکوک فیه باشد، و صاحب حق معلوم نبود، پس شوری کنند یا قرعه افکنند تا بنام کدام یک برآید. (اسفاف) پریدن مرغ نزدیک به زمین و (طیران) پریدن به سوی آسمان (صغو) میل و (ضغن) کینه و حسد لیکن اسفاف کردم چون ایشان اسفاف کردند، و طیران کردم چون طیران کردند، یعنی در همه حالت با ایشان موافقت نمودم از حالت نازله و صاعده و برای طلب حق خود در هر امر لایق و نالایق که داخل شدند من نیز داخل شدم، مثلا چون از راه حجت و خبر نبوی درآمدند حجت خویش واضح نمودم، و چون از راه شوری و اختیار امت آمدند هم در آن داخل شدم. رد بر قومیاست که داخل شدن در شوری وامثال آنرا از آن حضرت لایق و جایز نمیداشتند، مثال اینحال آن است که شخصی حقی بر کسی داشته باشد آن کس گوید پیش فلان مرد رویم اگر او تصدیق کند حق تو ثابت باشد و بازدهم و الا ترا حق نباشد آن شخص برای تحصیل حق خویش به آن محاکمه رضا دهد و حق او ثابت باشد به تصدیق احدی موقوف نبود. پس میل کرد مردی از ایشان از حق برای کینه که در دل داشت، گویند آن (سعد) نحس است که از آن (حضرت) منحرف بود و بعد از قتل (عثمان) هم با او بیعت ننمود. و میل کرد دیگری بخویش خود یعنی (عبدالرحمن) میل به (عثمان) کرد که برادر زن او بود، چه (عبدالرحمن) خواهر مادری داشت با (هن) و (هن) یعنی چیزها که ناخوش است گفتن آن جزئیات دیگر که (عبدالرحمن) را باعث گشت از قبیل رشک و حسد و دیگ ر امور، و گفتهاند مراد از (هن) امور جلیله است نه حقیره. و در بعضی نسخ (هنی) به تصغیر دیدهاند و آن نسخه متروکست. [صفحه 55] (نفج) نفخ و (حضن) جانب و (نثیل سرگین و (معتلف) علف دواب یا جای علف و (بنو ابیه) بنو امیه (خضم) خوردن به تمام دهن. تا آن که برخاست سیم قوم یعنی (عثمان) پر کرده دو جانب پهلو رامیان جای سرگین نهادن و علف خوردن خود همچو چهارپایان بیکار بسته بر آخور، و برخواستند با او بنیامیه که خویشان او بودند. میخوردند به تمام دهن مال خدا را چنانچه شتر گیاه تازه بهاری میخورد. (انتکاث) تاب بازدادن و (فتل) تابیدن و (اجهاز جریح) کار زخمخورده تمام ساختن و (کبو) بسر درآمدن و (بطنت) پر خواری. تا آن وقت که برگشت بر او تاب همچو ریسمان که تاب پس دهد، و کار او تمام ساخت عمل او همچو شخص که در معرکه حرب زخم خورده باشد پس کارش تمام کنند، و به سر درآورد او را پرخواری و شکمپرستی. مقصود صرف بیتالمال است در مرادات خود و مگر پرخوار هم بوده است و باین جهت و احداث دیگر مردم بر او بر آمدند و او را کشتند [صفحه 56] (روع) بضم راء خاطر و دل را گویند و (روع) به فتح راء بیم و هراس که در دل افتد و (رایع) چیزی که دل را آگاه کند و در عجب آورد و عرب گوید ما راعنی الا فلان یعنی ناگاه آن چیز ظاهر شد و مرا در اندیشه افکند و (عرف) یال و (ضبغ) کفتار و او را یالی غلیظ باشد از یال شیر غلیظتر (انثیال) جمع آمدن و پی در پی شدن و عطاف رداء. و در بعضی نسخ (عطفای) بود و (عطف) جانب بود و ربیه گله گوسفند که جائی خوابیده باشند و گوسفند بسیار تنگ هم خوابند و انبوه مجتمع شوند. یعنی در روع نیفکند مرا مگر دیدم مردم بر من جمع شدند همچو یال کفتار از انبوهی و بسیاری پی در پی میآمدند بر من از هر جانب تا آنکه (حسنان) علیهماالسلام در زیر کام مردم ماندند و گفتهاند (حسنان) دو ابهام پای باشد، و شکافته شد رادی من یاد و جانب جامه من در حالتی که مجتمع بودند گرد من همچو (قطیع غنم) در انبوهی و بسیاری و گفتند در کم عقلی و نادانی و عرب ادب امرای خود همچو عجم ندارند و وقت سخن گفتن و حاجتی عرض کردن بر ایشان محاسن و جامه ایشانرا بگیرند و بکشند مگر پاره شدن ردای آن حضرت یا زحمت دیدن دو پهلوی اواز آن حرکات باشد. (نهوض) قیام نمودن و (نکث) عهد شکستن و (مر وق) درگذشتن، و (خوارج نهروان) را (مارقین) گویند. یعنی از دین بیرون شدند چنانچه تیر از نشان بیرون رود و این لفظ خیر نبویست، و (فسق) خروج از طاعت و مراد از (فاسق) اینجا معاویه و اصحاب اویند که در خبر نبوی (قاسطین) نامیده شدهاند. پس چون من قیام باین امر کردم طایفه پیمان بیعت شکستند یعنی اهل (جمل) و طایفه دیگر از دین بیرون شدند همچو تیر از کمان یعنی (خوارج نهروان) و قومی دیگر از طاعت بیرون شدند همچو اهل شام. گویا نشنیده بودند که خدای سبحانه میفرماید تلک الدار … الایه این سرای آخرت را گردانیدهایم برای آنان که نجویند در زمین سرکشی و بلندی و نه فساد و نه تباهی و عاقبت نیک برای متقیانست بلی به خدا قسم که البته شنیدند به تحقیق این آیت را و فهم و حفظ کردند، ولیکن دنیا آراسته و با زینت نمود خود را در چشمهای ایشان، خوش آمد ایشان را زیب و زینت او، و در بعضی نسخ بجای (حلیت) (حلت) دیدهاند تا از (حلو) مشتق باشد یعنی شیرین شد دنیا در چشمهای ایشان. [صفحه 58] بدانید به حق آن خدای که دانه شکافت. وآدمیان بقدرت کامله بیافرید که اگر نه حاضر میشدند این قوم برای بیعت و قائم میشد بر من حجت خدا به سبب وجود ارباب نصرت و آن عهد که خدای عزوجل بر علماء گرفته است که قرار و رضا ندهند میان خود بر سیر خوردن ظالم و گرسنه ماندن مظلوم، هر آینه میانداختم عنان این امت یا خلافت را برکوهانش چنانچه شتر را چون خواهند سر دهند مهارش بدوشش افکنند، و میآشامانیدم آخر این امت را بجام اول، یعنی به دستور سابق از این کار کناره میکردم و هر آینه مییافتید این دنیای خودتان را نزد من خوارتر و کمتر از عطسه گوسفندی. مفاد این کلام آنست که آن حضرت را در دنیا لنفسها هیچ رغبتی نبوده است مگر برای امتثال امر حق تعالی که واجب کرده است بر علماء که چون ناصر و معاون یا بند ظالم را مانع گردند و مظلوم را نصرت کنند بلکه به مطلق معروف امر نمایند و از مطلق منکر نهی کنند. گفتهاند مردی از اهل (سواد) یعنی ولایت (عراق) در این وقت برخواست و نامه به آن حضرت داد. و او (ع) بخواندن آن نامه مشغول شد و چون فارغ شد. ابنعباس گفت یا امیرالمومنین کاش روان میشد گفتار تو خود از آنجا که کشانیده بودی، فرمود هیهات ا بنعباس این جوشی بود و کفی از مستی که صدا برآورد پس قرار گرفت و از جوش بیفتاد و (شقشقه) آن کف بود که شتر وقت مستی بر لب میآرد. و از (ابوالحسن کندری) روایت کردهاند که گفت در کتب سلف مذکور است که در نامه آن مرد ده مساله مسطور بود: (یکی آنکه کدام حیوان است که از شکم حیوان دیگر بیرون آمد و میانشان هیچ مناسبت نبود)، آنحضرت جواب داد که آن حضرت یونس پیغمبر است که از شکم ماهی بیرون آمد. (دوم آنکه آن چیست که اندک مباح بود و بسیار او حرام) فرمود نهر (طالوت) آنجا که حق تعالی با قوم او گفت ان الله مبتلیکم بنهر … الایه (سیم آنکه کدام عبادت است که اگر شخص کند مستحق عقاب گردد واگر نکند هم مستحق عقاب گردد) فرمود نماز مستان قال تعالی: (لا تقربوا الصلوه و انتم سکاری) (چهارم کدام مرغ است که او را نه جوجه و نه اصل ونه فرع است) فرمو د مرغ حضرت عیسی است که برای معجزه از گل میساخت و جانیافته میپرید پس میمرد قال تعالی حکایه عن عیسی: (انی اخلق لکم من الطین کهیئه الطیر فانفخ فیه … الایه) (پنجم آنکه بر مردی هزار درهم دین است ضمان شد ازاو کسی که در کیسهاش هزار درهم عین است چون سال بر آن بگذرد (زکاه) بر کدام واجب گردد) فرمود اگر باجازه او ضامن شده است (زکاه) بر او نباشد و اگر بیاجازه او ضامن شده زکاه بر آن مال واجب باشد (و شارح فاضل بحرانی این مساله را بیانی دیگر کرده است و بر هر تقدیر محل تامل و اشکال است) (ششم آنکه جماعتی حج گذاردند و رخت خود در خانه از خانههای مکه نهادند، و یکی از ایشان در خانه را بست و در او کبوتران بودند. پیش از عود ایشان به آن خانه از تشنگی بمردند جزاء بر که واجب گردد) فرمود بر آنکه در بست و نگشاد و آنها را بیرون نکرد و آب ننهاد. (هفتم آنکه چهار کس بر محصنی گواهی بزنا دادند پس امام حکم کرد برجم او و یکی از گواهان با دیگر مردم از غیر شهود در رجم او شروع کردند پس اگر آن (گواه) پیش از موت (مرجوم) از شهادت خود رجوع نماید و گواهان دیگر هم پس از موت (مرجوم) رجوع نمایند دین او بر که واجب گردد) فرمود بر گواهی که رجم نماید و بر آنکه در رجم با او موافق آید (کلام (مترجم کاشی) و شارح دیگر اینجا مخالف کلام ابنمیثم است) (هشتم دو کس از یهود گواهی دهند بر اسلام یهودی آیا شهادت ایشان مقبول است یا نه) فرمودند نه زیرا که تغییر کلام الهی کردهاند و شهادت زور یعنی دروغ روا میدارند. (نهم از دو کس از نصاری بر اسلام یکی از اه ل ذمه گواهی بشنوند) فرمود بشنوید از جهت آنکه حق تعالی در حق ایشان فرموده: (و لتجدن اقربهم موده للذین آمنوا الذین قالوا انا نصاری … الایه) و کسی که از عبادت خدای تعالی استکبار ننماید گواهی به دروغ از او نیاید (دهم آنکه مردی دست دیگری ببرید پس چهارکس نزد امام شهادت دادند بر آنکه مقطوع زانی است و محصن، و امام خواست تا او را رجم کند پیش از رجم بمرد) فرمود بر قاطع (دیت) دست باشد و بس. و اگر گواهی دهند به آنکه نصابی دزدیده است بر آن قاطع (دیت) نباشد. گفت ابنعباس به خدا قسم تاسف نخوردم هرگز همچو تاسف بر این کلام که نشد امیرالمومنین (ع) برسد که اراده داشت از این کلام و سیدرضی رحمهالله میگوید: ببیان معنی (اشناق) و (اسلاس) میکند اشناق آن بود که عنانش سخت نگهدارد و آن ناقه سر خود میکشد پس بینی او که زمام در او است بگسلد و (اسلاس) آنکه عنان او سست کند پس در مهالک افکند. میگویند (اشنق الناقه) وقتی که سر او بکشد و عنانش کشیده دارد تا سرش را بردارد و (شنقها) نیز میگویند، این سخن (ابنسکیت) در (اصلاح المنطق) آورده است، و آنحضرت (اشنق لها) کفت نه (اشنقها) و اصل آن بود برای آنکه او را در مقابل (اسلس لها) آورده است. پ س گویا گفته است اگر برای او سراو را برمیدارد یعنی سر او را بر او نگه میدارد تا در مهالک و متالف نیفتد.