معصومه درخشان طی گزارشی در پایگاه خبری مهرصبا مرجع اخبار شهرستان میانه نوشت:
۹فرزند چون پروانه دور شمع وجودی مادر حلقه زده و مانند نگینی زیبا او را به تماشا نشسته اند. مادری که برای قد کشیدن فرزندانش ذره ذره چون شمع سوخته است تا فرزندانش پا بگیرند، حرف بزنند و اولین کلماتی که بر زبان میآورند نام مقدس مادر و پدر است.
اگر امروز داشتن سه یا چهار فرزند را نمیتوانیم تحمل و تصور کنیم، باید گفت، روزی روزگاری هم بود که بیشتر خانوادههای ایرانی دارای ۷ یا ۸ فرزند و حتی بیشتر بودند، ویژگی مشترک این خانوادهها پرجمعیت بودن آنها بود و البته یک ویژگی مشترک دیگر نیز داشتند و آن اهمیت به تحصیل و باسوادی فرزندان این خانوادهها بود.
پدر و مادرها باوجود کم سوادی یا بیسوادی ولی برای تحصیل و باسواد شدن فرزندان خود در مقطع دانشگاهی از هیچ تلاشی فروگذار نکردند.
امروز و در روزی که به نام مادران زینت داده شده است مهمان یکی از این مادران شدهایم. مادری که ۹ فرزند دارد و خدا را شاکر است فرزندان صالح و سالمی دارد که از هرگونه آسیب اجتماعی دور بوده و باعث آبرومندی، عزت و احترام خود و خانوادههایشان هستند.
۹ فرزند چون پروانه دور شمع وجودی مادر حلقه زده و مانند نگینی زیبا او را به تماشا نشستهاند. مادری که برای بزرگ شدن و قد کشیدن فرزندانش ذره ذره همچون شمع سوخته است تا فرزندانش پا بگیرند، قدم بردارند و حرف بزنند و اولین کلماتی که بر زبان میآورند نام زیبای پدر و مادر باشد.
و چه خون دلهایی خوردهاند مادران و پدران تا بتوانند فرزندان صالح، شایسته و آبروداری به جامعه تحویل دهند.
نوههایش او را مامان بزرگ، مادر و آنا صدا میزنند و ما بر حسب نام شناسنامهای او را بانو «سکینه خاتون» مینامیم.
بانو«سکینه خاتون ساعدی» مادر ۹ فرزند است وقتی میخواهد از زندگی پرفراز و نشیب خود بگوید آن را رنجنامهای میخواند که باید برایش چندین کتاب نوشت تا بارها و بارها تجدید چاپ شود.
عروس روستا شدم
صحبتهایش را از زمان فوت مادرش آغاز کرد و گفت: دختربچه هشت سالهای بودم که مادرم فوت کرد و من بدون داشتن آغوش پرمهر مادر زندگی را ادامه دادم، درسال ۱۳۴۶دختر نوجوان ۱۵، ۱۶سالهای بودم که زمزمههای رفتن به خانه بخت در خانهمان پیچید و بدون اینکه شوهرم را ببینم سر سفره عقد نشستم و شدم زن حسن آقا، شدم عروس روستا، بعد از دو یا سه ماه که مثلا دوران نامزدی بود حسن آقا آمد و مراسم مختصر عروسی برگزار شد و ما به خانه بخت رفتیم و بخش دیگری از زندگی آغاز شد. از شهرستان بستانآباد به روستای آتباتان عروس رفته بودم.در کنار مادر و پدر شوهرم زندگی میکردیم.
کارهای روستا خیلی زیاد، سخت و طاقتفرسا بود، نان پختن، آسیاب کردن، درست کردن لبنیات، رسیدگی به کار احشام از کارهای سخت روستا بود، رسیدگی به امورات پدر و مادر شوهرم از یک طرف و کارهای سخت یک خانه روستایی فشار مضاعفی بر من وارد میکرد.
سال ۵۰ در سن ۱۹سالگی اولین فرزندم به دنیا آمد یک پسر تپل خوشگل که نامش را احمد گذاشتیم، پسرم را با تمام وجود دوست داشتم و سختیهای زندگی را با شیرینی تولد پسرم تحمل میکردم، پسرم قوت قلب زندگی من در آن شرایط سخت بود که حتی فکر کردن به آن روزها ناراحتم میکند.دو سال بعد پسر دومم به دنیا آمد که شوهرم او را صالح نامید.
شوهر خدابیامرزم دوست داشت فرزند زیادی داشته باشد، میگفت بچه زیاد نعمت، برکت و روزی زندگی است، هرچند من مخالف فرزند زیاد بودم ولی او عاشق بچه بود. به هر حال دو فرزند دیگرم که این بار دو دختر بودند در همان روستا به فاصله دو سال از همدیگر به دنیا آمدند که نامهایشان فاطمه و خدیجه بود و ما بعد از فوت پدر و مادر شوهرم به تبریز آمدیم.
دختران اجازه تحصیل نداشتند
وی با اظهار ناراحتی از اینکه چرا دختران اجازه تحصیل نداشتند، ادامه داد: قبل از انقلاب وقتی در شهرستان آباد بودم دختران اجازه تحصیل نداشتند و پسران نیز در حد ابتدایی میتوانستند درس بخوانند.
هنوز هم نمیدانم آنهایی که با درس خواندن دختران مخالفت کرده و باعث شدند یک نسل از زنان و دختران در جهل و تاریکی بمانند چه جوابی دارند؟ چرا باید دختران همچون یک فرد نابینا نتوانند ببینند، و بخوانند و بنویسند، چون خودم این درد را کشیده بودم به شدت روی درس خواندن فرزندانم حساس بودم.
در همان روستا دو پسرم کلاس اول و دوم را خواندند وقتی در سال ۵۹ به تبریز آمدیم هنوز دو دخترم به سن مدرسه نرسیده بودند، دو سال در تبریز بودیم بار دیگر صاحب فرزند دختری شدم که نامش را معصومه گذاشتیم و حالا مادر پنج فرزند بودم.

دهه شصت و روی سخت زندگی
اوائل دهه شصت بود جنگ از یک طرف، کمبودهای کشور از سوی دیگر و پرجمعیت بودن ما هم باعث شده بود زندگی بسیار سختی داشته باشیم، حالا دو پسر و یک دخترم بچه مدرسهای بودند و هزینههای زیادی داشتند، باید هزینهها را مدیریت میکردم، هزینههای اضافی زندگی را صفر کرده و از خیلی از چیزها چشمپوشی نمودم مثلا سالی یک بار برای خودم و شوهرم کفش و لباس نمیخریدم ولی در عوض میگفتم باید بچهها درس بخوانند. بهجای سه وعده غذایی دو وعده و گاهی وقتها هم یک وعده غذایی بود مانند بسیاری از خانوادهها که شرایط مشابهی داشتیم.
آن زمان بیشتر خانوادهها پرجمعیت بودند مثل الان که تک فرزندی مد شده است آن زمان هم پرجمعیتی مد بود. از سال ۶۱ تا سال ۶۸ صاحب چهار فرزند دیگر شدم دو دختر و دو پسر. به خدا تک فرزندی ظلم در حق فرزند است و روزی میرسد آنهایی که امروز تک فرزندی را میپسندند از این کار پشیمان شوند.
وی با اشاره به سختیهای بزرگ کردن همزمان چند کودک ادامه داد: دهه شصت یکی از سختترین دوران زندگی ما بود، شوهرم چون تحصیلات ابتدایی داشت در بیمارستان امام خمینی (ره) تبریز جذب شده بود. ۹تا بچه که بزرگترین آنها ۱۴،۱۵ ساله بودند و کوچکترین آنها دو ساله بود. به هر سختی و جان کندنی بود به کمک دو پسر اولم که حالا نوجوان بودند زندگی را ادامه دادم. دو پسرم دوره راهنمایی درس خوانده و شاگرد اول کلاس بودند و دو دخترم دانشآموز دبستان بودند.
مجبور بودم به مدرسه بچهها سر بزنم ، پدرشان به این چیزها کار نداشت همه کارها به عهده خودم بود حتی یادم میآید یک روز شوهرم، پسرم اسماعیل را برای زدن واکسن به درمانگاه برده بود وقتی به خانه آمد کارت بهداشت را روی طاقچه گذاشت و با عصبانیت گفت «کار من نیست هر روز با یک بچه این طرف و آن طرف بروم تا اینجا زحمتشان را کشیدی بعد از این نیز خودت زحمتش را بکش»
وقتی به مدرسه دخترها میرفتم مجبور میشدم دو پسر کوچکم را با خود ببرم و بقیه در خانه تنها میماندند. دل توی دلم نبود، خدا خدا میکردم تا وقتی به خانه بر میگردم کار خطایی نکرده باشند که موجب آسیب دیدن خود یا بقیه خواهر و برادرهایشان شوند.

درس خواندن همزمان بچهها
دهه ۷۰ بود همه بچهها همزمان درس میخواندند، من و شوهرم هیچوقت راضی نشدیم که آنها در ایام نوجوانی کار کنند تا کمک خرج خانه باشند، آنها فقط یک مسوولیت داشتند و آن درس خواندن بود و در کنار آن در درس و مشق به همدیگر کمک میکردند و البته گاهی اوقات نیز دعوای بسیار سختی بینشان در میگرفت.
نمیتوانستم ۹ تا بچه را با هم به مهمانی ببرم. نوبتی به مهمانی میرفتیم نوبتی برایشان لباس میخریدم و تفریحشان هم در حیاط و کوچه دنبال هم دویدن و لذت بردن از دنیای کودکی و بچگی بود.
بانو سکینه خاتون خبر خوشحالی پسرش را در دانشگاه خبر بسیار خوشحالکنندهای ذکر کرد و افزود : سال ۷۰ و ۷۱ بود دو پسرم در کنکور دانشگاه شرکت کردند پسر بزرگم در رشته مهندسی دانشگاه تبریز قبول شد و پسر دومم نیز هم در کنکور دانشگاه تبریز و هم در دانشگاه آزاد پذیرفته شد ولی چون رشته قبولی دانشگاه تبریز مورد پسندش نبود رشته دامپزشکی دانشگاه آزاد را انتخاب کرد.
حالا در دهه ۷۰ دو پسرم دانشجو و بقیه دانشآموز مقطع دبیرستان، راهنمایی و ابتدایی بودند. از بزرگ به کوچک دیدنی بود. سر یک ساعت خاص از دانشگاه میآمدند، باید برای آنها غذا حاضر میکردم دو ساعت بعد بقیه از مدرسه میآمدند و ساعت دیگری باید دو پسرکوچکم را روانه مدرسه میکردم.
احمد و فاطمه بازوی کمکی مادر
این مادر مهربان با اظهار ناراحتی مجدد از درس نخواندن دختران اظهارداشت: چون خودم سواد کافی برای کمک به بچههایم را نداشتم دو پسر بزرگم به درس و مشق خواهر و برادرهای کوچکشان رسیدگی میکردند، به عبارتی میتوانم بگویم، پسر و دختر بزرگم احمد و فاطمه بازوهای کمکی من بودند آنها مرا در شستن لباسها، جارو کردن خانه و مرتب کردن سر و وضع بچهها کمک میکردند. آن روزها آب گرم لولهکشی شده در خانهها وجود نداشت، مجبور بودم با آب سرد که تا استخوان آدم را میسوزاند لباسهای بچه ها را با دست بشویم.
مادر مهربان و دوست داشتنی با اشاره به زحمتهای همسرش برای بچه ها گفت: همسرم خیلی مرد شریفی بود به لقمه حلال خیلی معتقد بود، دو شیفت کار میکرد تا بتواند بچههایمان را با آبروداری بزرگ کند.
وی افزود: به هر حال با لطف و عنایت خدای مهربان بچههایم بزرگ شدند و حالا خوشحالم که آنها سالم و صالح بوده و باعث عزت و آبرویم هستند.
پنج فرزند این مادر پر تلاش ازدواج کرده و چهار فرزندش مجرد هستند او دارای ۱۰ نوه بوده که بزرگترین نوهاش سعید ۲۴ ساله و دانشجوی زبان است و کوچکترین نوهاش امیرمهدی کوچولو ۶ ساله است.
از مهندسی کشاورزی تا دانشجوی تاریخ و تمدن اسلامی
حالا این مادر دوست داشتنی فرزندانش را معرفی کرده و میگوید: احمدآقا مهندس کشاورزی، آقا صالح دامپزشک، اسماعیل آقا مهندس برق و آیتی و علی آقا که کوچکترین عضو خانواده است فوتبالیست بوده و لیسانس مدیریت فرهنگی است.
فاطمه خانم لیسانس عربی، خدیجه خانم دیپلم، معصومه خانم فوق لیسانس ارتباطات و علوم اجتماعی، زهرا خانم لیسانس حسابداری و لیلا خانم که دختر کوچک خانواده است دانشجوی تاریخ و تمدن اسلامی است.
تعریف نیم برگ زندگی
بانو سکینه خاتون که تنها میشود گفت: نیم برگ زندگیش را تعریف کرد حرفهای زیادی برای گفتن دارد ولی ترجیح میدهد ناگفتههایش را در صندوقچه دلش نگه دارد.
او حالا نفسش به نفس بچههایش بند است، چراکه میگوید برای آنها خیلی زحمت کشیده و خون دل خورده است و حاضر نیست خاری در پای آنها برود و خدا را قسم میدهد که فرزندانش در صحت و سلامتی باشند.
مادری که به گفته خودش رنجنامه زندگیش کتابی میشود که باید بارها تجدید چاپ شود و در این مجال اندک از یادآوری آنها آزرده خاطر میشود.
حالا این ۹ فرزند همچون پروانهای گرد وجود مادر میچرخند، می آیند و میروند و تنهایش نمیگذارند، محفل خانوادگی آنها همیشه شلوغ و پر از صدای همدلی بچههای دیروز و نوههای امروز است.
این مادر مهربان از فرزندان خود احساس رضایت کرده و میگوید خداوند متعال را شاکرم که فرزندان صالحی دارم به لطف و عنایت خداوند دچار هیچ نوع آسیب اجتماعی نیستند و از ناهنجاریهای اجتماعی دور بوده و باعث احترام و آبرو هستند.
ساعت مچی همسرم را خیلی دوست دارم
از این مادر پرتلاش در مورد هدیههایی که در روز مادر دریافت کرده است، میپرسم و او میگوید: هدیه های زیادی از طرف همسر و فرزندانم دریافت کردهام. همسر خدا بیامرزم هر سال یک قواره چادر برایم میگرفت که خیلی آن را میپسندیدم، یک سال نیز ساعت مچی برایم گرفته بود که آن را بیشتر از بقیه هدایا دوست داشتم و هر کدام از فرزندانم نیز هدایای ارزشمندی برایم گرفتهاند و مرا شرمنده خود میکنند، همه آنها را دوست دارم. بزرگترین دلخوشی و هدیه من این است که فرزندانم با دلخوشی به خانهام میآیند و کانون خانوادهام گرم است.
همسر این مادر پرتلاش و فداکار چهار ماه قبل به رحمت خدا رفته است او از اینکه فرزندانش در حق پدر خود از هیچ کاری دریغ نکردند دستان خود را به نشانه سپاس بالا برده و میگوید: طی چند سالی که همسرم بیمار بود و کسالت داشت فرزندانم تمام کارهای او را شبانهروزبه خوبی انجام دادند و این نتیجه همان لقمه حلال است که همسرم سفره زندگیمان را با لقمه حلال زینت بخشیده بود.
تجربههای گرانقیمت
بانو سکینه خاتون که بار یک زندگی سخت را بر دوش کشیده است ۶۷ بهار زندگیش را پشت سر گذاشته و حالا پر از تجربههای گرانقیمت است به زوجهای جوان توصیه میکند قدر زندگی را بدانند، از بودن در کنار همدیگر لذت ببرند، زندگی را با بهانههای واهی و بر سر مسائل کوچک و ریز به جدایی نکشند. با چشم و هم چشمیها و حسادتهای نابجا باعث رنجش و رنجیده خاطر کردن دیگران نباشند.
انسانیت و درستی درس بزرگ مادرم
فاطمه خانم دختر بزرگ این مادر نیز گفت: بهترین درسی که از پدر و مادر گرفتم انسانیت، راستی و درستی بوده است، درس دیگرم اهمیت و توجه والدینم به درس و تحصیل فرزندانش بوده، با اینکه مادرم نتوانسته بود درس بخواند ولی تمام عمر و سرمایهاش را در راه فرزندان فدا کرد.
وی افزود: مادرم در همه مراحل زندگی، ازدواجش، تولد فرزندانش از نعمت مادر محروم بود در تمام لحظاتی که به همدلی، همدردی و آغوش گرم مادر و دستهای مهربان و نوازشگرش احتیاج داشت، مادری نبود که او را از محبت سرشار خود لبریز کند ولی خودش یک مادر همدل، همدرد و نمونه، با آغوش گرم و پرمحبت برای فرزندانش بوده و هست.
حالا در این خانه زندگی بر مدار مادر میچرخد، فرزندانی که در خانه هستند وجودش را غنیمت دانسته و آنهایی که متاهل هستند به دستبوسی مادر میآیند و دورهمی خانوادگیشان گرم و پر رونق است.
به علت هزینه های بالا ممکن است سایت از دسترس خارج شود.
لطفا ما را در اینستاگرام دنبال کنید.
منبع رو درج کنید لطفا