«یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود»
کارم از دست دل از روز نخستین ول بود
دیدم آن روز که عکسش، دل و جانم لرزید
دور از جان شما لعبتکی خوشگل بود
لب و ابرو و مژه ،گونه و آن چشم سیاه
نه نیازش به رژ و سورمه و نه ریمل بود
و برای پدرو مادرم آن لاکردار
حتم دارم که عروسی خفن و قابل بود
گوییاهم سر وهم گوش طرف می جنبید
یعنی او نیز بلابرده خودش مایل بود
در نمازم خم ابروش چو آمد به نظر
پس عبادات من از بیخ همه باطل بود
کشتی عشقم از آن روز به طوفان بلا
شد گرفتار و هی منتظر ساحل بود
ساحلش امن ولی لنگر ما گیر نکرد
لنگر انداختن آن جا چقدر مشکل بود
بیست فروند ِ دگر جز من دلداده ی زار
لنگر انداخته و لنگرشان در گل بود
دیده بودند همه عکس طرف را در «فیس»
«فیس بوکی» که از آن این حرکت حاصل بود
داده بودند به خود وعده ی یک لعبت ناز
با وصال رخ او عیش همه کامل بود
سال ها ما طلب همچو زنی می کردیم
آن که طعم لبش از قند و گلاب و هـِل بود
تا نقاب از رُخش انداخته شد، از ما هم
عقل و هوش و دوسه تا چیز دگر زایل بود
دیدن روی طرف زهره امان را ترکاند
گوییا روح ز جا و تن ما راحل بود
ژل مویی به سبیلش زده بود آن مردک
شکل آن تحفه تداعی گر یک قاتل بود
به خیال لب لعلش همگی زار و پریش
غافل از آن که نه نه مرده خودش فاعل بود
لنگر از آب کشیدیم و به سرعت رفتیم
با چنین غول قرار همگی کنسل بود
کرد «جاوید» به خود لعنت و با خود می گفت
هر چه آمد به سرم زیر سر ِ این دل بود