فراموش کردم
رتبه کلی: 373


درباره من
اینجــــــــا آرامگاه بغض هــ ـای کهنه است.کمی سکوت!که اگربیدار شوند درد دارند لعنتی ها
علیرضا1100 (alireza1100 )    

خوش به حال دستمال کاغذی

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۱/۲۸ ساعت 11:39 بازدید کل: 138 بازدید امروز: 134
 

دستمال کاغذی به اشک گفت:

 

قطره قطره‌ات طلاست

 

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

 

عاشقم

 

با من ازدواج می‌کنی؟

 


 

اشک گفت:

 

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

 

تو چقدر ساده‌ای

 

خوش خیال کاغذی!

 

توی ازدواج ما

 

تو مچاله می‌شوی

 

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

 

پس برو و بی‌خیال باش

 

عاشقی کجاست!

 

تو فقط

 

دستمال باش!

 

 

 

 

 

دستمال کاغذی، دلش شکست

 

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

 

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

 

در تن سفید و نازکش دوید

 

خونِ درد

 

 

 

 

 

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

 

مثل تکه‌ای زباله شد

 

او ولی شبیه دیگران نشد

 

چرک و زشت مثل این و آن نشد

 

رفت اگرچه توی سطل آشغال

 

پاک بود و عاشق و زلال

 

او

 

با تمام دستمال‌های کاغذی

 

فرق داشت

 

چون که در میان قلب خود

 

دانه‌های اشک کاشت.
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۱/۲۸ - ۱۱:۳۹
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)