پدر : خوب هر چی ملا یادت داده رو ول کن فقط یک گناه وجود داره اونم
دزدیه و السلام .هر گناه دیگه ای هم نوعی دزدیه . اگر مردی رو بکشی
یک زندگی رو می دزدی حق زنش رو از داشتن شوهر می دزدی .وقتی
دروغ می گویی حق کسی رو از دانستن حقیقت می دزدی وقتی تقلب
می کنی حق رو از انصاف می دزدی. می فهمی؟
همایون ارشادی - فیلم بادبادک باز
روزی میرسد که در خیال خود
جای خالی ام را حس کنی
در دلت با بغض بگویی :
" کاش اینجآ بود "
اما مَـن دیگر
.
.
.
به خوابت هم نمی آیم
کمی عوض شدم؛
دیریست از خداحافظی ها غمگین نمیشوم؛
به کسی تکیه نمیکنم .؛
از کسی انتظار محبت ندارم؛
خودم بوسه میزنم بر دستانم ؛
سر به زانو هایم میگذارم و سنگ صبور خودم میشوم...
چقدر بزرگ شدم یک شبه !!!
تلخ ترین خرید دنیا،خرید عصا برای پدرم بود ...
چه سنگدل است سیری که گرسنه ای را نصیحت می کند تا درد
گرسنگی را تحمل نماید. - جبران خلیل جبران
دائم شکر گذار باشیم که :
شاید بدترین شرایط زندگی ما ، برای دیگرا آرزو باشد .
چه دردناک است اگر مشق کند بابا نان داد
دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا !
یک هفته در تب ســـــــوخت . . . !!
نه چتری داشت
نه روزنامه ای
نه چمدانی...
عاشقش شدم...!
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از کجا میدانستم که مسافر
است...
چرچیل(نخست وزیر اسبق بریتانیا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC
برای مصاحبه میرفت. هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت آقا لطفاً نیم
ساعت صبر کنید تا من برگردم.
راننده گفت: “ نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی
چرچیل را از رادیو گوش دهم” .
چرچیل از علاقهی این فرد به خودش خوشحال و ذوقزده شد و یک اسکناس ده
پوندی به او داد. راننده با دیدن اسکناس گفت: “گور بابای چرچیل! اگر بخواهید،
تا فردا هم اینجا منتظر میمانم!”
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛
روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :
- غمگینی؟
- نه .
- مطمئنی ؟
- نه .
- چرا گریه می کنی ؟
- دوستام منو دوست ندارن .
- چرا ؟
- چون قشنگ نیستم .
- قبلا اینو به تو گفتن ؟
- نه .
- ولی تو قشنگ ترین
دختری هستی که من تا
حالا دیدم .
- راست می گی ؟
- از ته قلبم آره
دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.
چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛
عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!
شــک نـدارم هـمـین روزها ...
هیـچ گـرسـنه ای باقی نمــــی ماند ...
هـــمه سیــــر مـی شـوند, از زنــدگی ...
دندانم شکست . . .
برای شن ریزه ای که درغذایم بود. . .
دردکشیدم . . .
نه برای دندانم . . .
برای کــم شدن ســوی چشمان مادرم . . !
پیرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد. دست برد و
از جیب کوچک جلیقهاش سکهای بیرون آورد. در حین
انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر
را زیاد میکند، منصرف شد و رفت...
این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی
ست درونم .... نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه
چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!
نمی دانم .
آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که
میخواند و نگاهی رو به آسمان
نگاه میکنم این روزها ...این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !
+ نوشته شده در ساعت 12:13 توسط مسعود زلالی | 22 نظر
از جداییمان به هرکس حرف زدم حق را به من دادند
اما چه فایده اینها نمیدانند من حق را نمی خواهم
حق که برای من " تو " نمیشود
با تمام کنار او بودَنـهآیت " کنــآر " می آیم...
فقط محض رضای " خـُـدا "
دست از سر خوابهایم بردآر ...
نمی دانــــــــســــت کــه به قــــــربانــــگاه میـــــــــبرنــــــدش
گوســـفندی کــــــــه شــــادمـــان در پــــــی کودکان می دود
تـــــــا عــــــقـــــــب نــــمــانـــد . . !
همیشه به یادت هستم ،اماشاهدی ندارم جز کلاغ بام خانه مان
که او هم حقیقت را به تکه پنیری میفروشد.
بابا نان ندارد
چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.
معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:
بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.
کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:
اقااجازه!چرادروغ می گویید؟
…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟
همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.
پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.
سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.
معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:
بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!
کودکی گرسنه و بیمار گوشه ی قهوه خانه ای می خفت رادیو باز بود
و گوینده از مضرات پرخوری می گفت .
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور
کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای
لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم
دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو
سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی
بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت
میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه
برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم
رو پاک نکنم و توش بنویسم …
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد …
کودکی به پدرش گفت: «پدر، دیروز سر چهارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی
پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی
شبیه تو بود ...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چهارراه می دیدند ...
شلوار تا خورده دارد ، مردی که یک پا ندارد
خشم است و آتش نگاهش ، یعنی تماشا ندارد
دوست دارم در مورد همه چیز فکر کنم
درباره کلبه متروک وسط باغ
درباره رودی که تبدیل شده به یک جاده
درباره چوپانی که بره اش را وسط کوهها گم کرده
درباره ی حسرت پیرزن بیمار برای رفتن به امامزاده بالای تپه
درباره کارگری که دوست دارد یک روز مرخصی با حقوق بگیرد
و درباره خودم که چقدر بی فکرم
من غمگین بودم که چرا کفش ندارم،
اتفاقا مردی را دیدم که پا هم نداشت.
پیرمرد همسایه آلزایمر دارد ...
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود ...!
دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.
گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم...
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد...
حواست هست؟
شهریور است ...
کم کم فکر باد و باران باش ...
شاید کسی تمام گریه هایش را
برای پاییز گذاشته باشد ...
هر روز صبح، در هر ایستگاه بزرگ راه آهن، هزاران نفر داخل شهر میشوند
تا به سر ِ کارهای خود بروند و در همین حال، هزاران نفر دیگر از شهر خارج
میشوند تا به سر کارشان برسند. راستی چرا این دو گروه از مردم، محلهای
کارشان را با یکدیگر عوض نمیکنند؟
" عقاید یک دلقک / هاینریش بل "
تقدیم به هموطنان آذری زبان
این پست رو تقدیم میکنم به همه عزیزان آذری زبان ( زلزله آذربایجان )
زمین نلرز، خانه های ما سست است.
زمین نلرز، خانه های ما کاه گلیست.
زمین نلرز، کودک من در کنج دیوار پر از خالی پهلوی عروسکش خوابیده است.
زمین نلرز، فردا می خواهم برای عروسی خواهرم کله قند بخرم.
زمین نلرز، هنوز به بی بی نگفته ام که چقدر دوستش دارم.
زمین نلرز، دستهایم هنوز میل به کار دارند.
از کنارش گذشتـــم... گفتم: در این خرابه به دنبال چیستی!؟
مات نگاهم کرد و گفت: این خرابه خانه ی من است! از شـــرم فرو ریختـــم...
ناگاه گفت: تو جیرانم را ندیدی!؟ دخترم را ... دلبندم کنار خودم بود، تشنه بود،
آب میخواست...
گفتمش خودت بردار... کاش نگفته بودم ، کاش نگفته بودم ، کنار خودم بود.
همسایه ام از گرسنگی مرد،بستگانش در عزایش گوسفند ها سر بریدند
آقای ۳۰۰۰ میلیارد ، لااقل سهم این کودک را نمی بردی...
خیابان خوابها
دستهارا باز در شبـــهای ســـرد هــــــا کنید ای کودکان دوره گـرد
مژدگــانی ای خیابان خوابــــــــها می رسد ته مانده ی بشقابــــها
نازنین!
ورشکست شدن کدامین سرمایه دار، به اندازه بی سرمایه شدن تو
دردناک است؟ در شیرینی ات چه ریخته ای که کامها تلخ می شوند؟
دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا... آقا "دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا "دعا " می کند....
کودکی با پای برهنه بر روی برفها
ایستاده بود و به ویترین فروشگاهی
نگاه می کرد زنی... در حال عبور او
را دید، او را به داخل فروشگاه برد و
برایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش کودک پرسید:
ببخشید خانم شما خدا هستید؟
زن لبخند زد و پاسخ داد: نه من فقط
یکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت:
می دانستم با او نسبتی داری!!!
داستان کوتاه و بسیار جالب ( بدترین سیلی که خوردم! )
پشت چراغ قرمز تو ماشین داشتم با تلفن حرف میزدم و برای طرفم شاخ و شونه میکشیدم که
نابودت میکنم ! به زمین و زمان میکوبمت تا بفهمی با کی در افتادی!
زور ندیدی که اینجوری پول مردم رو بالا میکشی و........ خلاصه فریاد میزدم
یه دختر بچه یه دسته گل دستش بود و چون قدش به پنجره ی ماشین نمیرسید هی میپرید بالا و
میگفت آقا گل ! آقا این گل رو بگیرید....
ادامه مطلب
می گویند : شاد بنویس ...
نوشته هایت درد دارند!
و من یاد ِ مردی می افتم ،
که با کمانچه اش ،
گوشه ی خیابان شاد میزد...
اما با چشمهای ِ خیس ...!!
بهش گفتم: چرا هر بار وایمیسی و از
شوهرت کتک میخوری؟
گفت: اگر خودمو نندازم جلو، شروع
میکنه
خودش رو میزنه،
اونقدر میزنه تا داغون شه،آخه موجیه
دست خودش نیست ... !
فرزند عزیزم :
آن زمان که مرا پیر و ازکار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباس...هایم را
کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را
بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده
است صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور
میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض
کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور
میشدم بارها و بارها داستانی را برایت
تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه م یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین
قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..
روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم
فرزند دلبندم،دوستت دارم
قند خون مادر بالاست
دلش اما همیشه شور می زند برای ما
اشکهای مادر , ...مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید!
حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش
میگذرد لحظه ها ، لحظه های بی تو بودن ، ثانیه هایی که خیلی کند میگذرد !
دلم میخواهد لحظه ها و ثانیه ها تند تر از همیشه سپری شوند و
لحظه ای که روزها آرزوی آن را داشتم فرا رسد...
لحظه دیدار ، یک لحظه رویایی و فراموش نشدنی...
نفسی تازه ، دلی عاشقتر از همیشه و آرزویی که به حقیقت پیوسته است...
میشمارم تک تک ثانیه ها را ، مینشینم به انتظار طلوعی دیگر
و حسرت روزهای لبخند و شادی را میکشم !
به امید دیدن تو ، به امید رسیدن به تو و به امید بودن تو در کنارم زنده ام ...
با رفتنت مطمئن باش که من نیز خواهم رفت !
تو به سوی خوشبختی ، من به سوی دنیایی دیگر !
میگذرد لحظه های عاشقی ، لحظه هایی که با دوری همراه هست و با فاصله هم صداست !
سردتر از همیشه ، روزهایی بی عاطفه تر از گذشته!
کاش خزان بی عاطفه دلم به پایان رسد..
و بار دیگر خورشید طلوعی دوباره در آسمان ابری و دلگرفته دلم داشته باشد....
به انتظار خورشید و به انتظار لحظه دیدارت خواهم نشست ای بهترینم!
تو نظرات وب که نگاه میکردم این متن رو دیدم که ۵ سال پیش در نظرات نوشته شده
این متن رو نوشتم یادی از روزهای گذشته کنم روزهایی که خیلی زود گذشت...
پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود
در یخچال را باز می کند
عرق شرم ...بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
... کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است ...
مرا ببخش که ســــاده بودنم دلت را زد...
مرا ببخش اگر عشــــق ورزیدنم چشمانت را بست...!!!
می روم تا آنان که توانا ترند... تو را به اوج
بودنــــت برسانند ...
.............................................................
مرگهای عجیب !!
آلن پینکرتون موسس آژانس کارآگاهی آمریکا( 1819، 1884) هنگام نرمش صبحگاهی به زمین خورد و
زبانش لای دندان ماند و زخم شد و در اثر قانقاریای ناشی از این زخم درگذشت.
آیزادورا دانکن رقاص آمریکایی ( 1878، 1927) هنگامی که در اتومبیل بود، شال گردن بلندش به چرخ
عقب اتومبیل گیر کرد و گردنش شکست و خفه