هر روز کسی میآید از جانب او
او که تنهایی خود با احدی همراه نیست
نیست جز پیکر آواره و سردرگم من
من تو را میخوانم
من تو را میخوانم و در دل من
روزگاریست نشته ای و من بی خبرم
بی خبر از تپش عشق حضورت در دل
بی خبر از آن که من نتوانم
با حضور تو به کس دل بندم
آری... هر روز کسی میآید