نمی دانم از چه اما دلگیرم:نمی دانم برای چه اما بدجور غمگینم :بی نهایت دلواپس فردایی هستم که مطمئنا می آید اما دیدنش را چندان مطمئن نیستم. چرا باید چیزی نوشت که خود نیز به آن اعتقاد نداریم؟چرا باید جائی برویم که می دانیم انتهایش چیزی جز فنا نیست؟ که آخرش یک فلسفه نخ نما شده ی بی معنی است:اینکه ماندن باعث گندیدن می شود .به خدا من دارم از رفتن می گندم.دارم بی خاصیت می شوم .از بس رفتم و رفتم دیگر دارم از دست خودم در میروم .فرار می کنم .
نمی دانم از چه دلگیرم یا اینکه خودم را به نفهمیدن می زنم .نمی دانم برای چه غمگینم یا اینکه دارم خودم را گول می زنم .فردا از جنس کدام فلسفه خواهد بود؟خودم را به نفهمیدن می زنم و به خود فریب میدهم تا از آن فلسفه فرار کنم .من از خودم فرار می کنم یا از فلسفه های بیهوده نخ نما شده؟ من از خودم فرار میکنم یا از حقیقت؟آیا من واقعا دلواپسم؟آیا من به واقع غمگینم؟من می دانم و نمی دانم.