سلام خدا حالت چطوره؟ چیکار می کنی با بی معرفتی ما ها؟ خدا دلم گرفته...! تو زمینت خیلی غریب شدم!... زمین خیلی سرده من یخ زدم.! دلم از سرما می لرزه..! خدا دلم گرفته ! درخت ها و گلها هم از زمین خسته شدن هی بالا میان ..بالا میان تا به تو برسن .... ! امروز داشتم با یه درخت حرف می زدم کلی درد دل کرد..! داشت غصه می خورد می گفت هر چی تلاش می کنم از این بزرگتر نمی شم..! ارزو داشت تا اونجا که تو هستی رشد کنه و بزرگ بشه ! درخت بیچاره !فکر می کرد اینجوری به تو می رسه ... ! منم یواشکی تو رو نشونش دادم خیلی خوشحال شد ....!کلی جوونه زد! من هنوز نردبونی که اون روز بهم دادی که ازش بیام بالا و ببوسمت رو به هیچ کس نشون ندادم ! اخه بهم می خندن ... اخه چشماشون که نمی تونه محبت رو ببینه ... چشماشون اینم نمی تونه ببینه چند وقته چقدر خوشکل شدم ! دیگه شعرایی که برات گفتم رو واسه کسی نمی خونم می دم فقط مال خودت باشه...! ای هدهد صبا به سبا می فرستمت بنگر که از کجا به کجا می فرستمت می زارم شب ها که میای من دلت بخوابم ..... ! منم برات شعر می خونم تا تو هم بخوابی...! همش که نمی شه تو لالایی بگی من بخوابم..........! اخه چقدر به فکر مایی؟ کمی هم به فکر خودت باش خدا دارم از دستت دلگیر می شم ها؟ همش بیداری که....! اووووووو می دونی چند ساله نخوابیدی؟ که یه موقع ما رو به حال خودمون نگذاری؟
اخه چقدر با دوست داشتنت ما رو شرمنده می کنی؟ هان؟ مگه چند نفر تو دنیا می دونن که چقدر دوستشون داری؟ منم بعد از بیست و یک سال تازه فهمیدم ... !گاهی به خودم حسودیم میشه...! به خودت قسم معرفت درختا بیشتر از ماست ... ! از تنها قدرت حرکتی که دارن واسه اومدن پیش تو استفاده می کنن ! خیلی کند پیش می رن ولی نا امید نمی شن! گاهی شرمنده می شم ... ! با این قدرتی که به ما دادی و در مقابل قدرت تو پشیزی نیست چه جوری جو خدایی گرفتیم و مقابل تو ایستادیم خودت که بهتر می دونی .... !گاهی فکر می کنم ما ها جدا بی جنبه هستیم .... ! تو چه جوری می دونی و باز اینقدر با اشتیاق داستان زندگی تک تک مارو عاشقانه دنبال می کنی؟ اگه خدا نبودی بهت شک می کردم ...! خدا اخه همش که نمی شه تو بیای دیدن من...! تو که بهتر می دونی چقدر دوست دارم بیام پیشت .. ! می دونم دوست داری با دست پر بیام می دونم منو می شناسی و می دونی دست خالی خیلی شرمندت می شم ...! تو برام یه جوری معنا می شی که نمی تونم توصیف کنم تو همه جا هستی و من عاشق همه چیز و همه کس شدم.....! واسه درخت تو رشد و در واقع تعالی معنا می شی....! درختا عاشق جوونه زدنن چون یه قدم به تو نزدیک می شن ....! چه جوری من عاشق محبت کردن نباشم؟ چه جوری عاشق صداقت ومهربونی و کمک به دیگران نباشم ؟ چه جوری چشم رو تجلیاتت ببندم؟ چه جوری دستم رو دراز نکنم وقتی دستت رو دراز می کنی که دستمو بگیری؟ وقتی در گوشم کلی شعر می خونی چه جوری نشنوم ؟....! چقدر می شه با صدای پرنده ها رقصید ...!چه قدر خوبه که باهام حرف می زنی و دستمو می گیری و با هام قدم میزنی ...!. خدا خیلی خوشحالم خیلی خوشحالم دیگه دستت رو رها نمی کنم! دیگه ازت دور نمی شم! دیگه دختر خوبی می شم! تو هم قول بده منو ببری پیش خودت ....! همش که نمی شه تو بیای پیش من...! ! راستی من نفهمیدم اون روز که گفتی انچه دور بود نزدیک است منظورت چی بود ولی خوب که فکر کردم دیدم انچه دور بود نزدیک است ! مراقب من باش قربون مهربونی هات برم عشق همه ی کسانی که دارن از نردبونا شون میان بالا ببوسنت نگهدارت باشه....! راستی خدا! خیلی دوستت دارما! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ گرفته دلم
گرفته دلم ،کجایی که آرامم کنی ، کجایی که این غم یخ زده را در دلم آب کنی گرفته دلم ، کجایی که به درد دلهایم گوش کنی ، کجایی که مرا با بوسه هایت گرم کنی... نیستی و من در حسرت این لحظه ها نشسته ام ، نیستی و من بیشتر از همیشه خسته ام در لا به لای برگهای زندگی ، نیست برگی که از تو ننوشته باشم ، نیست روزی که از تو نگفته باشم امروز آمد و از تو گفتم ،نبودی و اشک از چشمانم ریخت و در همان گوشه نشستم ، دلم خالی نشد و گرفته دلم ، کجایی که دلم به سراغت بیاید گلم؟ نیستی و حتی سراغی از دلم نمیگیری ، یک روز نباشم که تو مثل من نمیمیری.... نمیبینی چشمهایم را ، نمیمانی تا دلم را ، به نقطه خوشبختی برسانی ، مرا به جایی آرام بکشانی تا خیالم راحت باشد از اینکه همیشه تو را خواهم داشت نمیخواهی دلم را ، نمیدانی راز درونم را ، نمیگذاری تا مثل گذشته دلم تنها به تو خوش باشد ، گرفته دلم از اینکه دیگر نیستی.....
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ افسوس فردای منو تو ما ندارد
افسوس فردای منو تو ما ندارد وقت هایی هست که جز به بودنت دلم رضایت نمی دهد حالا از ان وقت هاست اما من از کجا تو را بیاورم؟؟؟؟ افسوس فردای منو تو ما ندارد...... دلم تنگ شده است ؛ برای آغوشی ، که خیلی هم مطمئن نیستم مال من باشد...... کمر بسته ام به خودکشی بیخیال هم نمی شوم همدست اند با من .. این سیگارهای تلخ و آن خاطرات شیرین هیچکس باور نمی کند که من بخاطر صدایی که دوباره بشنوم در کوچه های شبانه تلف شدم مردم تو صدای دل انگیز پیانویی بودی که در یک شب مهتابی از کلبه ای مجهول به گوش می رسید هیچکس باور نمی کند به جز حضور "تو" هیچ چیز این جهان بیکرانه را جدی نگرفته ام حتی عشق را..... گستاخی خیالم را ببخش که حتی لحظه ای یادت را رها نمی کند............ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ دل بسته ام به فرض محال تو،دل بسته ام به آنچه نباید من یعنی نبوده ای و نمی مانی،یعنی دچار پوچی بی حد من پک می زنی به ذهن من و انگار،با دود هم نمی روی از یادم دنبال رد پای تو می گردم در لابلای این خط ممتد من زنجیر می شوند به پاهایت،این جاده ها که می روی از امروز آماده ام که رد بشوم فردا از روی کفش های تو شاید من یک مشت بذر یخزده در خاکیم،وقتی بهار پنجه کشد بر ما هرچه درخت میوه در آید تو،هرچه گیاه هرزه بروید من ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ آماده ای که بگذری از ذهنم،مثل همیشه سخت مصمم تو درگیر اینکه بی تو چه باید کرد،حتی برای مرگ مردد من! چیزی از این زمانه نمی خواهم ...اما تو یک مترسک تنهایی درعمق سینه ی تو فقط کاه است این چشم های پر شده از کاغذ کی از خطوط رنج من آگاه است! افسوس از پرنده شدن پرواز چیزی به جز کلاغ نفهمیدی کابوس خواب های تو هر شب چیست؟یک عالمه کلاغ که در راه است یک مشت حرف و واژه ی تو خالی افکار نم کشیده ی پوشالی تو جای من بگو که چه می کردی با آدمی که اینهمه خودخواه است با اینهمه تو قسمتی از یک دشت با اینهمه تو بخشی از این راهی باید تو را دوباره بپیمایم حتی اگر قدم به قدم چاه است با اینکه آفتاب بخارم کرد با اینکه رود بودم و خشکیدم اما هنوز قسمتی از روحم شب ها اسیر جاذبه ی ماه است چیزی از این زمانه نمی خواهم غیر از همین مترسک تنها را من انتظارهای کمی دارم از زندگی که اینهمه کوتاه است