سایه یی حادثه، که یی عمر با منه،توی شهر آهنی داره خوردم می کنه.
رو تموم لحظه ها چتر سایه ی سیاست ، خون وحشت تو رگ خسته ی ثانیه هاست .
اما هم وحشت من گوش بده تپش و فاجعه درد با غمه
دستتو به من بده که حس کنم لحظه ی بزرگ فریاد زدنه اگه بی صدا و تن خسته دارم جون میکنم بغر کینه توصدامه یی روزی داد میزنم
نرسی مرغی به کارم نمی آد، قصه نگو من خودم، خودم باید طلسم دیو بشکنم
تن به سایه نمی دم من پر از روشنی ام گوش بده معصوم من، من پر از گفتنی ام
یی شب شرجی گرم توی گوش کوچه ها می پیچه صدای من که بیا بیا بیا
خورشید بزرگ قلب سرخ من مصرف پاک تمام سایه ها
شب پر سایه حراثی نداره وقــــــتی که کوری خورشید سایه ماست
امین کیانی