لذت سوختن
پروانه ای هستم.در تاریکی شب سوسوی شمعی را دیدم.به سوی آن پرواز کردم،شمعی زیبا بود که در تاریکی شب مانند خورشیدی می درخشید.دیگرجایی را نمی دیدم،6دانگ هواسم به خورشید بود؛چه با شکوه.با نگاه کردن به آن می توانستم خود را خورشید پندارم یا موجودی فرا زمینی که روی خورشید زیست می کند.چه شوری دارد طواف خورشید شبریالگویی به بیکرانه ها سفر کرده ام.می دانم گرم است و سوزناک،اما به شوق وصال یار دل به آتش می زنم.می سوزم لیک باز با دو پر سوخته دل به طواف خورشید می زنم.درست است کوچکم لیک خود را سیاره ای بزرگ می پندارم.دو باره خود را به دل آتش می زنم.آرام آرام می سوزم،کاش دوباره بتوانم به دور خورشید بگردم،کاش دوباره لذت سوختن در راه خورشید آتش افروز را بچشم؛ولی انگار دیگر تمام شده.روحم از بدنم بیرون آمده،بدنم را می بینم که همچو ذغالی در کنار خورشید افتاده.دوباره دل به خورشید می زنم؛باز می سوزم ولی دیگر مرگی در کار نیست.کاش خورشید سرد نشود و تا ابد مرا بسوزاند.
محمد امین نائبی
کلاس هشتم
دبیرستان استعداد های درخشان شهید بهشتی(ناحیه2)دوره ی اول