فراموش کردم
لطفا تایپ کنید...
رتبه کلی: 11097


درباره من
aminfarzaneh (amin10 )    

به رنگ شب

درج شده در تاریخ ۹۲/۰۳/۱۰ ساعت 23:04 بازدید کل: 269 بازدید امروز: 222
 

 

با پایان یافتن مهمانی و خروج مدعوین، مستخدمین برای تکمیل  کار خود مشغول جمع آوری و شست و شوی ظروف شدند. شیرین وسواسی بود و سعی  داشت هر چیزی در جای خود قرار بگیرد. پس علی رغم سفارشات سروش مدام دور و  بر آنها می پلکید و کمک می کرد. عقربه های ساعت دیواری از یک بامداد گذشته  بود که کار مستخدمین پایان یافت و با وصول دستمزد خود آنجا را ترک کردند.  با خروج آنها سروش درها را قفل کرد و برای خواب روانه طبقه بالا شد، اما  هنوز پا در پله چهارم نگذاشته بود که صدای شکسته شدن ظروف او را سراسیم به  سوی آشپزخانه کشاند. شیرین روی زمین افتاد و از درد به خود می پیچید  سراسیمه قرصی زیر زبان او گذاشت. چند لحظه بعد جمشید نیز که صدا را شنیده  بود با عجله وارد آشپزخانه شد و با مشاهده فریاد زد:.

 - یا ابوالفضل چی شده؟.

- سریع ماشین رو از پارکینگ در بیار تا من مادر رو بیارم.

 دقایقی بعد شیرین در بخش ccu

 تحت مراقبتهای ویژه قرار گرفت. جمشید با نگرانی پشت درهای  بسته به انتظار ایستاد وسروش برای تهیه دارو و اقدامات مربوط به پذیرش در  تقلا بود. هنگامی که پزشک بخش به آنها اطلاع داد شیرین سکته کرده و در حال  حاضر در کما به سر می برد، سروش مثل یخ وا رفت و همان طور که به دیوار تکیه داده بود، به سمت زمین ولو شد.جمشید صورتش را میان دستها پنهان کرد. شانه  های مردانه اش با صدای هق هق بالا و پایین می رفت. کاری جز دعا و نذر از  دست آنها ساخته نبود. اما عمر شیرین به دنیا بود چون نذر و نیازهای پدر و  پسر مورد قبول واقع شد، و او پس از دو روز و دو شب کما، روز سوم چشم باز  کرد و بار دیگر به دنیا لبخند زد. به تجویز پزشک معالج، تا اطمینان از رفع  کامل خطر، به بخش منتقل شد. سروش جمشید مثل پروانه گرد او می چرخیدند و هر  کدام به نوبت پرستاری اش می کردند. اتاق شیرین پر از سبدها و دسته های گل  ملاقات .

 کنندگان شده بود. در این بین سروش تمامی هم و غم خود را به  کار بسته بود تا مادر احساس رضایت و آرامش داشته باشد و در این رابطه هیچ  کوتاهی نداشت کمی تخت را بالا آورد تا شیرین در هنگام نشستن زیاد به خود فشار نیاورد، میز غذا را جلو کشید و او را در خوردن شام کمک کرد. تب و تاب سروش، نگاه مهربان اما نگران مادر را بی اراده به دنبال خود می کشید، فکر  کرد چقدر در حق فرزندش ظلم کرده است. پس در یک فرصت مناسب سر صحبت را باز  کرد. سروش روی تخت کنار پنجره دراز کشیده و به آسمان پرستاره خیره شده بود.  شاید دنبال ستاره بختش می گشت. شیرین سرش را روی بالش جا به جا کرد و به  سمت او چرخید و گفت:.

 -بیداری مامان؟.

 سروش به آرامی پاسخ داد:.

 - آره، بیدارم.

 - حوصله داری؟.

سروش روی از پنجره گرفت و به سوی مادر چرخید،لبخندش دلنشین و نگاهش مهربان بود، گفت:.

- من برای تو همیشه حوصله دارم.

شیرین در حالی که نگران آینده فرزند نشان  می داد گفت:.

- نمی دونم این سکته لعنتی دفعه دیگه کی به سراغم میاد. شاید همین فردا،شاید هم چند سال دیگه... نمی تونم.

- زبونت رو گار بگیر مامان. اگه می خوای از این حرفها بزنی... من خوابم میاد.

آه شیرین برای سروش معنی حسرت داشت. چشم به دیگر سو دوخت و گفت:.

- این یه حقیقته پسرم... باید واقع بین باشیم.

سپس سبزی نگاهش را هدیه فرزند کرد و افزود:.

- ببین سروش جان! من تو دینای به این بزرگی غیر از تو پدرت  هیچ کس رو ندارم. تنها آرزویی که دارم سرو سامون و رفتن توست. دیگه برام  مهم نیست چقدر زنده باشم.

 - آخه نوکرتم من که از زندگی ام راضی هستم
- تو آره،  ولی من نیستم. دلم می خواد صدای زن و بچه ات توی خونه بپیچه. آرزو دام نوه  ام رو بغل کنم و براش لالایی بخونم. فکر می کنم این آرزوی پدرت هم باشه...  بنده خدا به اندازه من زجر می کشه و نگران آینده توست..

 - میگی چه کار کنم عزیز دلم؟.

 - می خوام هر چه زودتر زن بگیری.

- دلم می خواد، ولی نمی تونم. به خدا خیلی سخته... فکر می کنی من از این تنهایی خوشم میاد. فکر می کنی دلم نمی خواد وقتی از سرکار میام  یکی منتظرم باشه و کیف و کتم را از دستم بگیره. من از خدا می خوام که  ازدواج کنم.خودم هم از این تنهایی و بی همدمی خسته شدم..

- پس چرا کلک کار رو نمی کنی... دست یه دختر خوب رو بگیر بیار توی خونه ات. قول میدم خیلی زود بهش عادت کنی و ازش خودشت بیاد. تو این  موضوع را یه بارتجربه کردی . هیچ فکرش رو می کردی او همه عشق و علاقه.

 به الهه را کنار بگذاری و چند سال به دنبال سیما آواره بشی؟.

سروش آهی پرحسرت کشید و کلافه، چنگ در موهایش زد،گفت:.

 - عشق سیما من رو بیچاره کرد. - خدا قلب رو به آدم داده  برای عاشق شدن و دوست داشتن... تو نمی تونی بگی فقط یه نفر رو دوست داری.  من، پدرت، یه روز الهه و امروز سیما، دوستات مثل نادر، یلدا، عمو، عمه ،  همه و همه. خیلی ها رو دوست داری. می بینی!. قلب یه آدم آن قدر وسعت داره که میشه همه آدمهای کره زمین را دوست داشت. هر کدام را به یک اندازه و به یک چشم.

- دوست داشتن آره، ولی عاشق شدن نه... برای من خط کشیدن روی اسم سیما خیلی سخته.

- نادیده گرفتن آرزوی من چی. اون برات سخت نیست... می خوام آرزو به دل از دنیا برم. .

سروش به هم ریخت. سراسیمه از تخت پایین آمد و بالای سر مادر ایستاد، بوسه ای بر پیشانی او زد و دلجویانه گفت:.

- الهی فدات اون دلت بشم. الهی هر چی درد و بلا داری بخوره  توی سرم. من نوکرتم به خدا... چشم، هر چی شما بگی همونه. حالت که خوب شد هر جا خواستی برو خواستگاری... مرد نیستم اگه بگم نه..

شیرین گرم و امیدوار شد..

- قول میدی هر چی بگم همون رو انجام بدی.

- قول شرف میدم.

شیرین لبخند زد. دست نوازش به صورت فرزند کشید و گفت:.

- می دونستم روی مادرت رو زمین نمیندازی... دختری رو انتخاب می کنم که لیاقت تو داشته باشه.

 سروش بار دیگر پیشانی مادر را بوسید و گفت:.

 - حالا خیالت راحت شد. دیگه فکر و خیال الکی نکن.

- باشه پسرم باید زود بخوابم چون فردا خیلی کار دارم.

 سروش چشم گرد کرد و انگشت در هوا چرخاند، گفت:.

آآآ... دیگه نشد. تموم برنامه هات رو بگذار برای وقتی رفتی خونه.

 - می ترسم پشیمون بشی.

-من قول مردونه دادم، پس پاش وایستادم. فقط در فاصله چند روزی که تو میای خونه من یه کم خودم رو آماده می کنم.

شیرین یه نفس عمیق کشید و به زودی به خواب رفت، اما سروش یک  لحظه هم چشم برهم نگذاشت. نمی دانست چرا یک چنین قولی به مادرش داده اشت.  فکر اینکه با دختری غیر از سیما ازدواج کند عذابش میداد، اما او به مادرش  .قول داده بود و حالا برآورده شدن آرزوی شیرین از بقیه مسائل پراهمیت تر  جلوه می کرد. سه روز بعد شیرین از بیمارستان مرخص شد و در بدو ترخیص از  جمشید خواست تا او را در برنامهریزی و تدارک ازدوج مجدد سروش همراهی کند.  جمشید با نظر شیرین مخالف بود و اصرار داشت که سروش را به حال خویش بگذارند و او در تصمیم گیری ازدواج آزاد باشد. اما شیرین زیر با نمی رفت و می  گفت:.

- نباید دست روی دست بگذارمی تا عمر و جوونی این بچه به هدر بره..

در حالی که شیرین بدون توجه به حال سروش قرار خواستگاری دختر  دکتر دیباچی را می گذاشت. تمام توجه جمشید به سروش بود. فرزند برومندش  مقابل دیدگانش مثل شمع آب می شد و خزان چشمان زیبایش کم کم به زمستانی سرد.

و بی روح بدل می گشت که امید دیدن هیچ بهاری را نداشت. پدر شاهد شکستن بی  صدای فرزندش بود، بدون آنکه قادر به انجام کاری باشد..

در حالی که کت و شلوار ماشی رنگی به تن داشت روی پلکان نشسته   و سر به نرده ها تکیه دادهبود. جمشید با هر نگاه دلهره و آشوب را میهمان  ناخوانده  دلش می کردو از ترس آنکه گرانبهاترین نعمتی را که خداوند به او  ارزانی داشته از دست بدهد، در تلاطم و اضطراب بود. چشمان بی فروغ سروش به  دنبال مادر هیجانزده اش بود و گاه لبخندی به زور تحویل او می داد، تا شادی  اش را زایل نسازد. فقط خدا می دانست و جمشید که در دلش چه آشوبی برپاست. هر بار که سروش دلگیر و افسرده گوشه عزلت می گزید، جمشید احساس گناه می کرد و خود را مقصر و مسبب اصلی تمام مصیبت های او می دانست. آن روز نیز عم و  اندوه فرزند بیتابش کرد.قدم در پله ها گذاشت و یک پله پایین تر از او نشست و به دیوار پشت سرش تیکه داد،چشم در چشم مرطوب فرزند دوخت، گفت:.

- چته بابا... مثل یه ژله شدی از هر طرف بهت دست بزنن از همون طرف وا میری.

 سروش آه کشید:.

 - خوبم بابا.... خوبم.

 - می خوای زنگ بزنم قرار امشب رو کنسل کنم؟.

 .سروش با رخوت سر از نرده ها بلند کرد. نگاه نگرانش در چشمان پدر چرخ خورد و گفت:.

 - نمی خوام مادرم رو از دست بدم... این تنها آرزوشه.

 .- می خوای به عمر هم خودت رو عذاب بدی هم دختر مردم رو.

  خودم رو شاید، ولی به دختر مردم کاری ندارم.

 - وقتی زن و زندگی ات رو دوست نداشته باشی، همسرت بی شک اذیت میشه.

 سروش شانه بالا داد:.

 - خدا خودش بزرگه، شاید ازش خوشم اومد.

 جمشید ملامت کرد».

 - من دختر دکتر دیباچی رو می شناسم. یه دختر ناز پرورده لوس و از خودراضی است. تو نمی تونی تحملش کنی بابا..

 سروش در چشمان پدر زل زد و جواب داد:.

 - به خاطر مامان تحمل می کنم.

 - سروش!... زندگی تو مهم تر از برآورده شدن آرزوی مادرته.

 - میگی چه کار کنم؟.

 - امشب که دختر رو دید،یه بهانه بیار و به مادرت بگو که ازش خوشت نیومده.

 - فکر می کنی برای من فرقی هم داره. چه اون چه هر دختر دیگه... دلم نمی خواد هر روز راه بیفتم در خونه این و اون..

 جمشید بلند شد دست روی شانه سروش گذاشت و گفت:.

 - حذاقل به این زودی ها قرار نامزدی نگذار. تو باید بیشتر فکر کنی.

 سروش لبخند تلخ زد، برخاست و از مقابل دیدگان پدر، که منتظر جواب بود، بی اعتنا گذشت..

دقایقی بعد اتومبیلش مقابل منزل دیباچی متوقف شد. جمشید چون  می دانست سروش حال مساعدی ندارد خد سبد گل رابه دست گرفت و جبعه شیرینی را  به دست شیرین سپرد. شیرین شاسی زنگ را فشرد  و لحظه ای بعد صدایی از طریق  آیفون آنها را به داخل دعوت کرد. شیرین متعاقب او جمشید داخل شدند ولی سروش مردد درآستانه در ایستاده بود و تکان نمی خورد. قلبش به شدت می تپید. رنگ  از رخسارش رفته بود و به دت می لرزید که با صدای جمشید به خود آمد و قدمهای لرزانش را داخل منزل دیباچی مسئله خواستگاری را پیش کشید و از سروش راجع  به کار و درآمدش سوالاتی کرد. شنیدن سوالات خانم وآقای دیباچی که مرتب از  آپارتمان، اتومبیل، کار،سرمایه پرسیده می شد، سروش را مشمئز و عصبی کرده  بود. بالاخره جمشید به دادش رسید و موضوع را عوض کرد و گفت:.

- بالاخره ما نباید عروس خانم رو ببینم.

جمشید توانست با این جمله جو بوجود آمده را تغییر دهد و  لحظاتی بعد عسل با سینی شربت وارد شد. به محض ورود عسل، سروش حال عجیبی  یافت پلکهایش را محکم به هم فشرد و دندان غروچه رفت. درونش آتشی برپا شد که قادر به سوزاندن همه چیز بود. شقیقه هایش را میان انگشتانش فشرد. سردرد  شدید به همراه تهوع حالش را دگرگون ساخته بود. جمشید متوجه تغییر حالت او  شد به آرامی دستش را پیش برد و دست سروش را در دست گرم خود فشرد و گفت:

 - خودت رو کنترل کن بابا.

در همین موقع عسل با سینی شربت جلو جمشید ایستاد. جمشید  لبخندی زد لیوانی برداشته و تشکر کرد. سپس عسل مقابل سروش خم شد، نگاه  خریدارانه ای به او انداخت و با طنازی تعارف کرد. سروش حتی نیم نگاه هم  نینداخت دست بالا برد لیوانی برداشت و با صدای خفه ای تشکر کرد و لحظاتی  بعد به تقاضای شیرین، برای گفتگویی کوتاه وارد اتاق عسل شد. با تعارف عسل  رو صندلی چرخان مقابل کامپیوتر نشست. عسل در حالی که لبه تختش را برای.

 نشستن برمی گزید، گفت:.

- ببخشید که اینجا رو برای صحبت انتخاب کردم... همون طور که می بینید آپارتمان ما کوچکه و دو اتاق خواب بیشتر نداره.

سروش کلافه بود،گفت:.

 - اشکالی نداره، خیلی هم عالیه.

سروش سکوت اختیار کرد و سر به زیر با دکمه هایی کی بورد شروع به بازی کرد. عسل خسته از یک سکوت طولانی گفت:.

- مثل این که قرار بود با هم حرف بزنیم.

سروش سر بالا گرفت. یاد الهه در نظرش زنده شد. عسل  بی شباهت  به الهه بنود. با چشمان درست و رنگی به موهای بلوند،شباهت خاصی به الهه  داشت. باز سروش سر به زیر شد، گفت:.

- من صحبت خاصی ندارم ولی نمی دونم مطلع هستید یا نه... من قبلا یه بار ازدواج کردم.

- بله می دونم مادرتون گفتند که شما یه مدت دختری رو به عقد خودتون در آورده بودید..

سروش آه کشید. می خواست به عسل بفهماند چقدر به سیما علاقمند بوده و هست، گفت:.

- مادرم بهتون گفت که من عاشقش بودم؟.

عسل جا خورد و با دلخوری پرسید:.

- پس چرا جدا شدید؟.

- اون این طور می خواست.

- هنوز دوستش داری؟.

سروش فکر کرد بند رفته. اگر قرار بود با این دختر زیر یک سقف زندگی کند. نباید آزارش می داد. بنابراین به سردی گفت:.

- اون زندگی، برای من تموم شده.

- برای زندگی جدیدتون چه ملاکی دارید؟.

- می خوام تشکیل خانواده بدم. از تنهایی خسته شدم. احتیاج به کسی دارم که کنارم باشه.

.- شما بر چه مبنایی من رو برای زندگی انتخاب کردی؟.

- حقیقتش پیشنهاد مادرم... من قبل از این شما رو نمی شناختم.

عسل از سردی و صراحت لهجه سروش خوشش نیامده بود ولی برای جلب توجه و نطر سروش با عشوه گری گفت:.

- من بیست و شش سال دارم و دانشجوی سال پنجم رشته پزشکی هستم.  بعد از پابان دوره عمومی، قصد ارم برای تخصص به آمریکا سفرکنم و امیدوارم  که شما به هر ترتیبی که می تونی من رو در این سفر همراهی کنی..

 یه نگاه موشکافانه به سروش انداخت، چیزی جز بی تفاوتی عایدش نشد. ادامه داد:.

- من علاقه خاصی به گل دارم و دوست دارم همیشه از شما گل هدیه بگیرم. از موسیقی خوشم نمیاد آرامش را به هیجان ترجیح میدم. برای همین  دوست دارم زندگی مستقلی داشته باشم..

یه ابرو بالا داد:.

- چون شنیدم شما با پدر و مادرتون زندگی می کنی.... در ضمن من به مهریه خیلی اهمیت میدم، چون فکر می کنم یه جور تضمین برای آینده است  ... من به انضمام پنج هزارسکه،یک دستگاه آپارتمان و یک دستگاه اتومبیل می  خواهم.

که باید به نام خودم باشه.

با جملاتی که از دهان عسل خارج می شد،سروش حال تهوع پیدا کرد.  احساس کرد هوای اتاق سنگین شده و قادر به نفس کشیدن نیست رو به عسل کرد و  گفت:.

  - یک هفته به من وقت بدید... این طوری هر دو بهتر می تونیم فکر کنیم. و برخاست، عسل سراسیمه شد..

- ولی من نظرات شما رو نشنیدم، نمی دونم به چی باید فکر کنم؟.

 - می تونی به بودن به پدر و مادر در کنار من فکر کنی.

و بلافاصله از اتاق خارج شد. دیگر تحمل هوای آنجا را نداشت.  با اشاره ای به جمشید با آنکه بی ادابانه به نظر می رسید، خداحافظی کرد و  بیرون رفت. قادر به رانندگی نبود سوییچ را به پدر داد و خود در صندلی عقب  دراز کشید. .

 یرین غرق در افکار خود بود و در حالی که به هیچ وجه توجهی به حال او نداشت با خوشحالی زایدالوصفی گفت:.

- چطور بود مامان، پسندیدی؟.

دیگه حوصله جمشید سر رفت و گفت:.

- شیرین محض رضای خدا بس کن... دارای حالش رو می بینی.

شیرین با دلخوری بق کرد. اما سروش وقتی حال مادر را اینگونه دید نیم خیز شد و گفت:.

 - کسی رو کهشما پسند کنی حرف نداره. فقط یه کم مهریه اش سنگینه. در مورد اونم یک هفته وقت دارم فکر کنم..

جمشید با عصبانیت گفت:.

-فقط یه هفته وقت گرفتی؟.

سروش در حالی که به پشتی صندلی تکیه می داد،سر به  شیشه لم داد،گفت - بگذارید زودتر تموم بشه... دیگه طاقت ندارم

اتومبیل آژانس انتظارش را می کشید. مدتها می شد که سری به  بازار نزده بود. همین که قدم درراسته بازار گذاشت مورد لطف و احوالپرسی   دوستان و همکاران قدیمی قرار گرفت. هر کس به نوعی جویای احوالش می شد و  خوش و بشی می کرد. از بدو ورودش تا وقتی به حجره جلال رسید. یک ساعت کامل  طول کشید تا از دست دوست و آشنا بگریزد و به ملافات دوستی برود که تا قبل  از طلاق دخترش، یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستانش محسوب می شد. مقابل  حجره جلال تردید داشت، کمی این پا و اون پا کرد، تا دستگیره را فشرد. جلال  گرم صحبت با تلفن بود و متوجه ورود او نشد. یکی از شاگردان حجره به هوای  مشتری جلو آمد، ولی جمشید گفت که قصد خرید ندارد و  برای کارشخصی به آنجا  آمده است. مدتی همان جا ایستاد تا مکالمه جلال پایان یاقت، سپس کمی جلوتر  رفت وسلام کرد. جلال  با دیدن او خشکش زد. چند سالی می شد که یکدیگر را  ندیده  وقهر بودند. جمشید جلو رفت و در میان.

تعجب جلال دستش را دراز کرد،گفت:.

- چطوری مرد؟.

لال با اکراده دست جمشید را فشرد. لبخند به رور روی لبش نشست و گفت:.

-خیلی دلم می خواست ببینمت مرد.

مث کرد و در حالیکه به جمشید برای نشستن تعارف می کرد رو به شاگرد مغازه گفت:.

-پسر برو دو تا چای بریز در مغازه رو هم ببند... مشتری راه نده.

جمشید با تشکری نشست و جویای احوال شد..

-خانواده که خوبند شکر خدا.

- شکر خدا همه خوبن... البته این طور که خودشون میگن.

- چرا!؟ مگه نمی بینی شون.

- بچه ها رفتن خارج... دو سه سالی یکبار میان ایران.

جمشید سکوت کرد، جلال پرسید".

- شیرین خانم چطوره... کسالت رفع شده؟.

-همین چند روز پیش بود که سکته دوم اومد سراغش... خدا خیلی بهش رحم کرد..

- ان شاءا... که بهتر باشه. پسرت در چه حاله؟.

جمشید لبخندی تلخ زد و گفت:.

- کدوم پسر... اون فقط یه مرده متحرکه.

جلال سکوت اختیار کرد، جمشید نگاهی به دور و بر حجره انداخت.  مثل شش، هفت سال پیش، هیچ چیز عوض نشده بود. در و دیوار فرش بود. زل زد به  جلال سر به زیر، قوایش را جمع کرد و گفت:.

- امروز اینجام تا یه بار دیگه سیما رو ازت خواستگاری کنم.

جلال پوزخندی زد و روی از جمشید گرداند و گفت:.

- اگه می دونستم دل پسرت جای دیگه است غلط می کردم دخترم رو  بهش بدم. بعد از اون همه اذیت و آزار، توقع داری  یه بار دیگه دخترم را  بیندازم توی آتش؟.

لحن جمشید التماس داشت..

- دلم می خواد این دفعه به پسرم اعتماد کنی. اون بدون سیما  کارش تمومه. بچه ام داره از دست میره... در عرض یک هفته اخیر آن قدر رنجور و ضعیف شده که نمیشه شناختش.

جلال دست را تکیه گاه چانه اش کرد و گفت:.

- خودم یه نمونه اش رو توی خونه دارم. فکر می کنی اون حال و روزش بهتر از سروشه؟.

 - پس چرا دست روی دست بگذاریم ت بچه هامون مثل شمع بسوزن و آب بشن.

- فکر می کنی برای من آسونه که ناراحتی سیما رو ببینم. ولی پسرت به ما بد کرد مخصوصا به سیما

- اگه پسرم کس دیگه ای رو دوست دادشت و با سیما ازدواج کرد من مقصرم. من باید ملامت بشم... چوم فکر می کردم فقط سیماست که لیاقت پسر من  رو داره.

 - نگاه جلال یه دنیا معنی داشت گفت:.

 - اگه منظورت الهه است باید بگم پسرت در حق او هم ظلم کرد.

 - درسته، نباید بعد از ازدواج اونو به پای خودش می نشوند و  اشتباه بزرگی مرتکب شد. اما هیچ وقت تهمت هایی را که در حضور شما به پسر من نسبت داده درست نبوده... الهه برای داشتن سروش، هر کاری حاضر بود  بکنه.خودش خوب می دونست که سروش به سیما علاقه مند شده و دیگه جایی برای او دلش نداره.

 جلال با تعجب پرسید:.

- شما چطور فهیمدی الهه به دیدن اومده بود... سیما چیزی گفته!؟.

جمشید پوزخندی زد..

- الله یک ماه پیش سروش رو دیده و تمام جریان رو شرح داده.  الهه الان یک مادره و زندگی خوبی داره و از کرده خودش پشیمونه. از سروش  خواسته تا حلالش کنه، البته قصد داشت که با سیما هم صحبت کنه ولی سروش مانع شده... سروش میخواد که سیما فقط و فقط به خودش اعتماد کنه..

جلال که از عشق و علاقه بیش از حد سروش به الهه شنیده بود با تعجب پرسیدک.

- اگه پسرت این همه به الهه علاقه داشت که دختر منو آزار میداد، پس چرا بعد از طلاق نرفت سراغش؟.

- برای اینکه دختر تو لیاقت خودش را برای یه زندگی مشترک نشان داده بود. برای اینکه دختر تو با محبتها و فداکاریهای بیش از حدش پسر من  رو دیوونه خودش کرده بود..

- تو می خوای بگی من باید قبول کنم که سروش واقعا سیما دوست داره.

- قبول نکن، باور داشته باش.

جلال کلافه سر تکان داد..

- نمی دونم چه کار کنم... فکرم کار نمی کنه. می دونم که سیما هم سروش رو دوست داره و هنوز نتوسته فراموشش کنه، ولی من می ترسیم.

 جمشید دست جلال را گرفت و با التماس گفت:.

- تا دیر نشده یه کار کن جلال. سروش داره به خاطر مادرش تن به یه ازدواج اجباری دیگه میده.

چمشهای جلال گرد شد..

 - سروش  قصد داره ازدواج کنه!؟.

 - اون به مادرش قول داده.

 جلال عصبانی دستش را میان دست جمشید بیرون کشید و گفتک.

 - من از تو تعجب می کنم جمشید... تو چه توقعاتی داری؟.

- تو باید پسر من رو درک کنی اون تو موقعیت بدی قرار گرفته...  مادرش روی تخت بیمارستان ازش قول گرفته به مجرد ترخیصش،سروش به زندگی اش  سر و سامان بده. فکر می کنی اگه مادرآدم در حال احتضار باشه، میشه با عقل و منطق فکر کرد... فقط خدا می دونه که سروش چی می کشه. اون داره می میره. می دونم که شب عروسی نرسیده کارش تمومه... پسرم داره از دستم میره... این قدر لجبازی نکن جلال... بگذار این دوتا بار دیگه بختشونرا امتحان کنند.

 جمشید التماس می کرد و جلال در سکوت تماشا، بالاخره جمشید  ناامید و وامانده به قصد خروج برخاست، ولی در آستانه  در مورد خطاب جلال  قرار گرفت:.

 - بعد از ظهرهای دوشنبه سیما میره امامزاده... سروش می تونه اونجا پیداش کنه بهتره از خودش بپرسه..

 قند تو دل شیرین آب می شد. گوشی تلفن را برداشت شماره دیاچی  را گرفت، اما قبل از برقراری تماس انگشت جمشید روی شاسی تلفن فرود آمد و  ارتباط قطع شد. شیرین با تعجب و پر ملامت نگاهی به او انداخت و گفت:.

- هیچ معلوم هست چه کار داری می کنی!؟.

 و مجددا شماره گرفت "804" که با سوال جمشید انگشتش را از روی دکمه ها برداشت..

 - تا حالا این سوال رو از خودت پرسیدی؟.

- ببین!... حالا که سروش راضی شده تو خرابش نکن.

  من و تو خوب می دونیم که سروش دلش به این ازدواج راضی نیست... کاش دیشب بیدار بودی و می دیدی که چه حالی داشت.

  سروش دفعه قبل هم همین اداها رو در می آورد. دیدی که خیلی راحت الهه رو فراموش کرد و عاشق سیما شد..

 - این دفعه فرق میکنه... الهه فقط دوست دخترش بود نه بیشتر نه کمتر... ولی سیما زن رسمی و شرعی سروش بود. می فهمی ... زنش.. زن..

 - می خوای دست روی دست بگذارم تا این پسره همه عمرش رو به پای سیما حروم کنه و توی تنهایی خودش بپوسه.

 - یه فرصت دیگه به سروش بده. اگه سیما حاضر باشه یه بار دگیه عروش این خونه بشه، جاش روی جفت چشمهای منه..

 شیرین با دلخوری پشت چشم نارک کرد و گفت:.

 - همچین حرف می زندی که انگار من از سیما بدم میاد. به خدا  من به اندازه سروش دوستش دارم. ولی خودت که دیدی، نمی خواد با سروش زندگی  کنه.

 - می تونیم به اون حق بدیم که از سروش عصبانی و دلگیر باشه. تو که صبر کردی... چند روز دیگه هم صبر کن.

- پس جواب دیباچی رو چی بدم؟.

- جواب اونا رو بگذار به عهده من.

دیگه جای کل کل کردن نبود،شیرین برخاست به آشپزخانه رفت.  جمشید در حالی که به ظاهر شروع به خواندن روزنامه کرده بود، اما دل نگران و چشم به راه پایین آمدن سروش بود و چشم از پلکان بر نمی داشت. عقربه های  ساعتبه یک نزدیک می شد که سروش با سردرد شدید از خواب برخسا. بی حوصله حمام کرد. لباس پوشید وبه قصد خروج از منزل از پله ها سرازیر شد. جمشید به محض  دیدن فرزند با لبخندی سلام کرد و گفت:.

 - بالاخره بیدار شد بابا/.

 سروش حوصله جواب دادن سلام هم نادشت به سمت درخروجی رفت اما جمشید سراسیمه پرسید:.

 - کجا آقاجون؟.

 سروش ایستاد ولی رو به پدر نکرد، زورش می آمد که حرف بزند. سر کج کرد، گفت:.

 - شرکت... میرم شرکت..

 - بمون باهات کار دارم.

 - چیه ...می خوای خبر قول و قرارهاتون رو بدی.بگذار برای شب..

 رو گرداند و در گشود. اما جمشید به تحکم کلامش افزودک.

  گفتم بمون باهات کار دارم.

سروش کلافه، سنگینی اش را روی یک طرف بدنش انداخت:.

- بفرمایید... امرتون؟.

جمشید دست لابه لای تارهای سفید موهایش کشید و در حالی که کلافه تر و عصبی تر از سروش به نظر می رسید، گفت:.

- از مادرت خواستم تا فعلا دست نگه داره.

 - چرا!؟... بگذار زودتر تمومش کنه.

- قبل از اینکه تصمیم اشتباهی بگیری می خوام تکلیفت رو با سیما روشن کنی.

سروش لب به دندان گزید و با خشم گفت:.

- میشه لطفا دیگه اسم اون رو نیاری... اگه خودم هم بخوام  فراموشش کنم، شما نمی گذاری. بگذارید زندگی ام رو بکنم... دست از سرم  بردارید.

- چطوری به زندگی ات برسی... مثل دیشب!....

- زندگی من به خودم مربوطه... میشه این دفعه شما دخالت نکنی.

لحن سروش تخقیرآمیز بود و برای پدری چون جمشید، گران می آما، اما جمشید بغض فرو داد و گفت:.

- آدم باید برای به چنگ آوردن چیزهایی که می خواد مبارزه  کنه... من یا مادرت یه روزی دیر یا زود باید از این دنیا بریم... به خاطر  ما برای زندگی ات تصمیم نگیر.

سروش حوصله جرو بحث نداشت. متأسف سرتکان داد، ودر حالی که بیرون می رفت گفت:.

 - دیگه نمی خوام چیزی بشنوم... حتی یک کلمه.

نگاه جمشید به دربسته خیره ماند. کمی مکث کرد، سپس با صدایی شبیه فریاد گفت:.

- جلال می گفت اگه می خوای سیما رو ببینی دوشنبه ها می تونی  بری امامزاده... پیداش کنی. در ضمن گفت بهتره از خود سیما بپرسی که می خواد برگرده یا نه..

 جمشید به انتظار عکس العمل سروش ایستاد اما مثل اینکه سروش  صدایش را نشنیده و منزل را ترک گفته بود. نا امید سر به زیر انداخت، اما  قبل ازآنکه روی برگرداند، در باز شد و سروش در آستانه آن ظاهر شد. سروش در  حالیکه ناباورانه در چشمان پدر خیره ماند با صدای لرزانی گفت:.

 - مثل اینکه چیزی گفتی بابا..

 جمشید لبخند زد جلو رفت و دست به شانه فرزند گذاشت و گفت:.

- جلال تو رو بخشیده. اگه سیما هم ببخشه... تو می تونی به آرزوت برسی..

سروش هیجانزده پدر را درآغوش کشید و بی صبر و قرار بیرون رفت..

مقصدش امام زاده... بود. زمزمه کرد: "چاکرتم یا امامزاده...  درسته که چند سال طول کشید تا حاجتم رو بدی، اما نوکرتم". دستگاه پخش را  روش کرد صدای دلنشین خوانند که ترانه بهونه را می خواند طنین انداز شد.  انتظارش زیادبه طول نینجامید، سیما حدود ساعت دو و نیم مقابل امامزاده  متوقف شد و در حالی که یک بسته شمع و یک شیشه گلاب و چند شاخه گل به همراه  داشت، از ماشین پیاده و داخل صحن امامزاده شده. پشت تنه درختی پناه گرفت..

 ( امامزاده... در خارج از شهر تهران در نقطه ای دور افتاده ای واقع شده است و جز ایام تعطیل تردد زیادی ندارد).

 سیما وارد حرم شد،طواف کرد و پس از لحظه ای راز و نیاز، از  حرم خارج و به سوی دیوار سمت چپ امامزاده به راه افتاد. آنجا مزار برادر  بزرگ تر ش بود که سیما هرگز را ندیده بود. برادری که درسن دو سالگی در اثر  بیماری یرقان از دنیا رفته بود. بر مزار ایمان نشست، نسیم باد نوازشگر صورت غمگینش بود. شال توری سیاه رنگش با وزش باد به حرکت درآمده و با صورتش  برخورد می کرد. مدتی نشست فاتحه ای خواند، سپس با گلاب سنگ قبر را شست.  شاخه های گل را روی سنگ گذاشت و شمعی روشن کرد و بلند شد اما وزش باد شعله  شمع را خاموش کرد. مجددا نشست وسروع به کبریت زدن کرد. اما هرچه سعی کرد  نتوانست، ازاین رو دستش را پناهگاه شمع ساخت و کبریت را لای انگشتش قرار  داد و به زحمت شمع را روش کرکد. تمام حواسش به شمع بود که دست مردانه ای به آرامی روی دستش سر خورد و پناهگاه شمع شد. بی درنگ سربالا گرفت و با دیدن  سروش.بند دلش پاره شد. سروش در لباس سیاه با ریش و آن چهره افسرده، جذابیت  فوق العده ای پیدا کرده بود. در حالی که دست سیما در دست می فشرد فاتحه ای  خواند و برخاست. سیما احساس کرد تمام اراده اش از او سلب شده. شانه به شانه او قرار گرفت. هیچ کدام جرأت حرف زدن نداشتند. سروش در حالی که از قبل خود را آماده کرده بود تا حرف های ناگفته دلش را به زبان بیاورد، اما ساکت  ماند. انگار نیرویی مانع از تکلمش  می شد. بدون آنکه کلامی برلب آورد سیما  را تا محل پارک اتومبیلش همراهی کرد. نزدیک اتومبیل سیما ایستاد. در میان  اندوه فراوانش براحتی می شد برق عشق را در اعماق چمشان سبز رنگش یافت. نگاه بیقرارش را در چشمان سیما که پشت عنیک آفتابی اشمخفی شده بود دوخت. اما  دیگر جرأت و طاقت شنیدن "نه" اززبان سیما نداشت. مستأصل در حالی که نمی  خواست آخرین امیدش را از دست بدهد، بدون حتی یک کلمه سر به زیر انداخت و از او فاصله گرفت و دور و دورتر شد 

سیما حالا اشک می ریخت و دور شدن او را نظاره می کرد. دوست  داشت،  فریاد بزند و او را به نام بخواند ولی توان و جرأت این کار را درخود نمی یافت. خوب می دانست بیش از حد سروش رو آزرده و دیگر وقتش رسیده که به  این ماجراها پایان بدهد. باید غرورش را کنار می گذاشت و به ندای قلبش گوش  می داد. سروش رفته رفته دور و دورتر می شد. چنند بار دست در هوا بلند کرد  اما گویی لبهایش به هم دوخته شده بود قصد باز شدن نداشت. دست و پایش می  لرزید، مردد بود. لحظاتی طول کشید تا کمی به خودش مسلطشد. آب دهانش را قورت داد و با سرفه ای سینه اش را صاف کرد، سپس به خودش جرأت بخشید و پشت سر او به راه افتاد. حالا کاملا نزدیک شده بود،با گامی .دیگر شانه به شانه سروش  قرار گرفت. به آرامی دستش را پیش برد و در میان پنجه های او قرار داد. جمله ای در ذهنش نشست: "خدای من، چقدر سرده." سروش بناگاه ایستاد و چشم بست.  طپش قلبش چنان فزونی گرفت که گویی از قفسه سینه بیرون می زند. جرأت روی  گرداندن نداشت، باورش نمی شد. احساس اینکه شاید دست گرمی که در میان دستش  قرار گرفته است کسی جز سیما باشد، جرات را از وجودش سلب کرده بود. به آرامی چرخید. شاید خواب میدید. اما این یک حقیقت محض یود سیما مقاب لش ایستاده   و از پشت عینک سیاه رنگ در چشمانش خیره شده بود. دچار تردید شد. شاید سیما برای دلداری اش بازگشته و به سرعت او را در میان قطرات اشک از چشمانش.چون  رودی طغیان گر سرازیر بود. قدمی جلو گذاشت. چشمان سیاه و زیبایش برقی خاص  داشت، نگاهش در زوایای صورت سروش چرهی خورد. چشم بست و آرام سر بر شانه او  نهاد. دل سروش فرو ریخت و نفسش بند آمد. به سختی تنفس می کرد، چقدر منتظر  این لحظه بود.به آرامی و با تردید دستهایش را بالا آورده دوربازوان سیما  حلقه کرد و او را به سینه فشرد. قدرت تکلم نداشت. بدن سرد و یخ زده اش به  سرعت تبدیل به تن تبداری شد که درآتش عشق می سوخت. سیما کمی سرش را عقب  کشید. هنوز اشک می ریخت و بغض داشت، گفت:. - هنوز هم دوست داری برگردم؟.

 گرمای عشق در تار و پود سروش خانه کرد، باز سیما را به آغوش فشرد. - این منتهای آرزومه - تو از من دلگیر نیستی؟ سروش پنچه هایش را دور بازوان سیما قفل کرده و کمی او را ازخود دور ساخت،سپس  چانه او را بالا آورد. احتیاجی به بازی با کلمات نبود، می شد به راحتی عشق  را از چشمانش خواند. با شورو التهاب نگاه سوزانش را در عمق چشمان سیما دوخت،قطره اشکی فرو چکید و بار دیگر او را به سینه اش فشرد و گفت: دوستت دارم... دوستت دارم.

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۳/۱۰ - ۲۳:۰۴
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)