فراموش کردم
رتبه کلی: 979


درباره من
بسم الله الرحمن الرحیم

***************************
بدی کردیم و خوبی یادمان رفت / زدل ها لای روبی یادمان رفت / به ویلای شمالی خو گرفتیم / شهیدان جنوبی یادمان رفت
*********************** امام خامنه ای(حفظه الله):

*راه کاروان عشق از میان تاریخ می گذرد و هر کس در هر زمان بدین صلا لبیک گوید از ملازمان کاروان کربلاست*
***********************
از عاشورا آموختیم که از نماینده امام باید به خوبی خود امام پیروی کنیم. اگر کوفیان با تمام وجود حامی مسلم بودند،حسین(ع) به قتلگاه کشیده نمی شد.
لبیک یا خامنه ای
***************************حجاب

"دخترک رو به من کرد و گفت:واقعا آقا؟!

گفتم:ببخشید چی واقعا؟!

گفت:واقعا شما بچه بسیجی ها از دخترای چادر به سر بیشتر از ما خوشتون میاد!

گفتم:بله

گفت:اگه آره، پس چرا پسرایی که از ما ها خوششون میاد از کنار ما که میگذرند محو ما میشن، ولی همین خود تو و امثال تو از چند متری یه دختر چادری که رد میشیدفقط سر پایین میندازید و رد میشید!

گفتم: آره راست میگی، سر پایین انداختن کمه!

گفت:کمه؟ببخشید متوجه نمیشم؟

گفتم: برای تعظیم مقابل حجاب حضرت زهرا(س) باید زانو زد حقاکه سرپایین انداختن کمه
آره تو راست میگی ..."
***************************
از بزرگی پرسیدند زندگی چند بخش است؟ گفت:
کودکی و پیری
گفتتند پس جوانی چه؟ گفت فدای اربابم حسین(ع) . . .
***************************


خادم الشهدا (amin14 )    

درخواست نصحیت عارفی از یک شهید(شهید ابراهیم هادی)

منبع : 2ebrahim.blogfa.com
درج شده در تاریخ ۹۲/۰۲/۱۸ ساعت 15:23 بازدید کل: 334 بازدید امروز: 60
 
درخواست نصحیت عارفی از یک شهید

سال اول جنگ بود. به مرخصی آمده بودیم. با موتور از سمت میدان سرآسیاب به سمت میدان خراسان در حرکت بودیم. ابراهیم عقب موتور نشسته بود.

از خیابانی رد شدیم. ابراهیم یک دفعه گفت: امیر وایسا! من هم سریع آمدم کنار خیابان. با تعجب گفتم. چی شده؟!

گفت: هیچی، اگر وقت داری بریم دیدن یه بنده خدا! من هم گفتم: باشه، کار خاصی ندارم.

با ابراهیم داخل یک خانه رفتیم. چند بار یاالله گفت. وارد اتاق شدیم. چند نفری نشسته بودند. پیرمردی با عبای مشکی و کلاهی کوچک بر سر بالای مجلس بود.

به همراه ابراهیم سلام کردیم و در گوشه اتاق نشستیم. صحبت حاج آقا با یکی از جوانها تمام شد. ایشان رو کرد به ما و با چهرهای خندان گفت: آقا ابراهیم راه گم کردی، چه عجب این طرف ها!

ابراهیم سر به زیر نشسته بود. با ادب گفت: شرمنده حاج آقا، وقت نمیکنیم خدمت برسیم.

همین طور که صحبت میکردند فهمیدم ایشان، ابراهیم را خوب میشناسد حاج آقا کمی با دیگران صحبت کرد. وقتی اتاق خالی شد رو کرد به ابراهیم و با لحنی متواضعانه گفت: آقا ابراهیم ما رو یه کم نصیحت کن!

ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. سرش را بلند کرد و گفت: حاج آقا تو رو خدا ما رو شرمنده نکنید. خواهش میکنم این طوری حرف نزنید بعد گفت: ما آمده بودیم شما را زیارت کنیم. انشاءالله در جلسه هفتگی خدمت میرسیم.

بعد بلند شدیم، خداحافظی کردیم و به بیرون رفتیم.

بین راه گفتم: ابراهیم جون، تو هم به این بابا یه کم نصیحت میکردی. دیگه سرخ و زرد شدن نداره!

با عصبانیت پرید توی حرفم و گفت: چی میگی امیر جون، تو اصلاً این آقا رو شناختی!؟ گفتم: نه، راستی کی بود!؟

جواب داد: این آقا یکی از اولیای خداست. اما خیلیها نمیدانند. ایشون حاج میرزا اسماعیل دولابی بودند.

سال ها گذشت تا مردم حاج آقای دولابی را شناختند. تازه با خواندن کتاب طوبی محبت فهمیدم که جمله ایشان به ابراهیم چه حرف بزرگی بوده.
تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۲/۰۲/۱۸ - ۱۵:۲۶
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:



لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)