شما اجازه ندارید بخورید!
خادم الشهداء؛ شب بود و من هنوز فرصت خرید نان را نکرده بودم. به مهدی گفتم:«خودت بخر بیاور»
به گزارش خادم الشهداء ، آنچه می خوانید خاطره ای است از زندگی شهید مهدی باکری:
در منزل جلسه داشتند؛ با چند نفر از فرماندهان.
شب بود و من هنوز فرصت خرید نان را نکرده بودم. به مهدی گفتم:«خودت بخر بیاور.»
طبق معمول یادش رفته بود؛ دیر هم به خانه آمد.
تماس گرفت از لشکر عاشورا مقداری نان آوردنـد. خوشـحال شـده بودند که مهدی چیزی از آنها خواسته است.
به اندازة مهمان ها نان برداشت؛ بقیه را برگرداند.
نان ها را به دست من داد و گفت: «شما اجازه ندارید بخورید.» گفتم: «چرا؟»
گفت: «این مال رزمندگان اسـت. مـردم ایـن هـا را بـرای رزمنـدگان فرستاده اند، شما حق استفاده ندارید.»
به شوخی گفتم: «خوب من هم زن رزمنده هستم.»
خندید و گفت: «باشد، اما شما استفاده نکنید.» من هـم از نان خورده ها استفاده کردم.