روزگار نازنینی است سرنوشت پلاسیده ی محنت کشیده بزرگ قلبم
آنقدر چروک برداشته ام که....
تنها پیراهن نارنجی رنگ پنج ماه نشسته ی اُتو نخورده ام هم
برایم بزرگی می فروشد
دیروزهای دوباره ی سرد
خواب آفـتاب را می دیدم
از خواب که بیدار می شوم
نگاه قنداق شده ام کمی کال شده است
شدنی نیست می دانم
انگارشش ماهه به دنیا آمده ام
که تمام کارهایم در نهایت ثانیه چروک برمی دارد!
دینگ.....! دینگ.....! دینگ.....!
ساعت درست9 شب است
دم در که می آیی
با کیسه ی زباله ای در دست
تنها سلام میکنی و من
گرمای خورشید را در دست های همیشه پاییزی ام...
بغل بغل طلوع می کنم!
پلاستیک را که می گیرم
در چادر مخملی قشنگ گل گلی ات پله ها را قلب قلب
در استهلاک نگاه های روغن خورده ام بالا می روی
چیزی شبیه عشق !؟
یا ضربان صبحگاهی تلواسه درعطشناکی شکلات گاز زده
در کیسه ی زباله درحال تولّد است
چیزی نمانده است قلب کیسه ی زباله از جا کنده شود
خدا کند سرِ زا نَرَوَد این کودک!
این تپش!
آرام و سنگین و سرگردان
سرپلاستیک را باز میکنم
با رژ نارنجی رنگی
روی یک تکه پوست هندوانه نوشته شده است
:«دوستت دارم»
جارو و فرغونم را در خیابان چشم های عسلی ات پارک می کنم
و ...
منبع وبلاگ
solan.blogfa.com