فراموش کردم
رتبه کلی: 15167


درباره من
()()()(Amir)()()() (amir1200 )    

( )______ ()

درج شده در تاریخ ۹۳/۰۷/۱۰ ساعت 14:47 بازدید کل: 125 بازدید امروز: 125
 

دستاشو مشت کرده بود. پرسیدم توی مشتت چیه ؟! گفت : خودت نگاه کن !!!
دستاشو گرفتم و آروم باز کردم … توی دستاش چیزی نبود ! گفتم : چیزی نیست که
 ؟! دستامو که توی دستاش بود فشرد و گفت : نبود ولی حالا هست ! دستام گرم
شد و اون لبخند زد( ♥)______ (♥)
.
.
.

یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان
ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست
چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که
چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به
مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و
حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه
 اونو نبینه … دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از
 اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا
شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع
 شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و
پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که
پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود : “اگه یه روز ترکم
 کنی میمیرم …”
.
.
سر کلاس درس معلم پرسید:هی بچه ها چه کسی می دونه عشق چیه؟

هیچکس جوابی نداد همه ی کلاس یکباره ساکت شد همه به هم دیگه نگاه می کردند
ناگهان لنا یکی از بچه های کلاس آروم سرشو انداخت پایین در حالی که اشک تو
چشاش جمع شده بود. لنا ۳ روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا
موضوع رو ازش پرسید .بغض لنا ترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و

گفت:لنا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟لنا با چشمای قرمز پف کرده و با
صدای گرفته گفت:عشق؟

دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو

دیدی که بهت بگه عشق چیه؟

معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو می پرسم

لنا گفت:بچه ها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو
درک کنید نه معنی شفاهیشو حفظ کنید

و ادامه داد:من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم
داستان عاشقانه احساسی و رمانتیک جدید(داستان کوتاه عاشقانه)

با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص

دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین

عهدی عمل کنه. گریه های شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم

خیس می شد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش
 بکنم هر کاری…من تا مدتی پیش نمی دونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت
 پیش

فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای

عشنگی بود sms بازی های شبانه صحبت های یواشکی ما باهم خیلی خوب

بودیم عاشق هم دیگه بودیم از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری

برای هم می کردیم من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفتخیلی گرم
بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمی وجود یکی گرم

بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیزتو بهخاطرش از دست بدی عشقیعنی از هر چیزو
هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانواده های ما زیاد

باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم

موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمی کرد توی این

مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم می خواست

عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمی تونستم ببینم پدرم عشق منومی زنه رفتم
 جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش می

کنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت لنا نه من نمی تونم بذارم

که بجای من تورو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم

بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنیحاضر باشی
هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع

غشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم

اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برامفرستاد که
 توش نوشته شده بود: لنای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم

من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا می کنم منتظرت می مونم شاید ما

توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم می رسن پس من

زودتر می رمو اونجا منتظرت می مونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش

دوستدار تو (ب.ش)لنا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب
خانم معلم

گمان می کنم جوابم واضح بود

معلم هم که به شدت گریه می کرد گفت:آره دخترم می تونی بشینی

لنا به بچه ها نگاه کرد همه داشتن گریه می کردن ناگهان در باز شد و
ناظممدرسه داخل شدو گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی

از بستگان

لنا بلند شد و گفت: چه کسی ؟

ناظم جواب داد: نمی دونم یه پسر جواندستهای لنا شروع کرد به لرزیدن پاهاش
دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد

آره لنای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون
 دنیا بهم رسیدن…




لنا همیشه این شعرو تکرار می کرد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد

خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد.
.
.
پسره به دختری که تازه باهاش دوست شده بود میگه :
امروز وقت داری بیای خونمون ؟
دختره : مامانم نمیذاره با چه بهونه ای بیام ؟
پسره : بگو میخوام برم استخر ...
دختره اومد خونه دوست پسرش
پسره : تو که اومدی استخر مثلا موهات باید خیس باشن , برو تو حموم موهات و
خیس کن !
وقتی دختره میره حموم , پسره به دوستاش زنگ میزنه ....
پسره و دوستاش یکی یکی ...
این آخری که رفت حموم , نه یک ساعت نه دو ساعت , موند تو حموم ...
دیدن این دیر کرد , رفتن حموم و یهو دیدن دختره و پسره رگ دستشونو با هم
زدند و گوشه حموم افتادن و روی دیوار حموم نوشته :

نامردا خواهرم بود ...

نکنید از این کارا دوست دختر شما خواهر یک بنده خداییه
شایدم اصلا برادر نداره تکه این اصلا مهم نیست
شاید دختره خره احمقه نمیفهمه چه آینده ای در انتظارشه ولــــــــــــی شما
 نکنید !!! :|
.
.
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست.

میگن عروس رفته تو اتاق

لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته،

در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه

میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه.مامان بابای

دختره پشت در داد میزنند: مریم ،

دخترم ، در را باز کن.مریم جان سالمی ؟؟؟

آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده

در رو می شکنه میرند تو.مریم ناز مامان بابا

مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده.

لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ،

ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه

نگاه می کنند. کنار

دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده.

بابای مریم میره جلو

هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ

را بر میداره، بازش

می کنه و می خونه :


سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو.

آخه اینجا آخر خط

زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه

همیشه آرزوت همین

بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو

حرفام ایستادم. می بینی

علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.


دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم

حرفای تو را می

شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم

یا تو یا مرگ، تو

هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی

تو کجایی؟! داماد

قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری

داره لباس

عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت

تا آخرش رو

حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت.

حالا که

چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ،

همه زندگیم مثل یه

سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد،

یادته؟! روزی

که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟!

نقشه های آیندمون، یادته؟!

علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه

زندگیشون بودیم پا روی

قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه

پرتت کرد بیرون که اگه دوستش

داری تنها برو سراغش.


یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری

اسمشو بیاری. یادته اون

روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه

می کنی چشمات قشنگتر

می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام

به اندازه کافی قشنگ

شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر

غریب که چشمات تو

چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه

تو چشمام. روزی که

بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم

که دستاش خالی

بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من

تو نگاه تو بود نه تو

دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم

یا تو یا مرگ. پامو از این

اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم

ببینم بجای دستای

گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین

جا تمومش می کنم.

واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی

می دیدی رنگ قرمز

خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای

نوشتن ندارم. دلم ب

رات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح

چشمات پیشه رومه.

دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر

جنازه ی دختر قشنگش

ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت

بهت زده و داغدار پشت

سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در

یه قامت آشنا می بینه.

آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه،

صورتش با اشک یکی

شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی

حرفها توش بود. هر دو

سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود.

پدر علی هم اومده

بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه

پسرش به قولش عمل

کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و

کتاب عشق علی و مریم

بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده

و اشکای سرد دو مادر

و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده

گذر زمانه و آینده و باز

هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…
.
.
اونی که واقعا دوست داشته بـاشه ..
شاید اذیتت کنه..
ولی هیچ وقت عذابت نـمیده..
شاید چند روزی هم حالتو نپرسه ..
ولی همه حـواسش پـیشِ تـوئه..
شاید بـاهات قـهر کنه ..
ولی هیچ وقت راحت ازت دل نمی کنه !!!
بسلامـــــتی مــــــــــن...
منــــــی که الان دلـــــم واســــه یه بـــی معرفت تــــــنگه!
منــــــی که بـــغضمو جلــــو همــــه قـــورت میــــدم که یوقت گریـــــه
 نکنم!
منــــــی که هر آهنـــــگی گوش میــــدم فقط به یـــاد یه نفر میفتــم!
منــــــی که تا میام حرف بزنـــمو کاری کنم سریــع میـــگم بیــــخیـــال!
منــــــی که شبا از فرط تنهایی و بی رویا بودن هدفـــون توگــــوش
میخوابـــم!!!
منــــــی که حتـــی دیگه نمیـــدونم چه مرگـــمه وچه ریخـــتی باید خودمو
خالی کنم...
منــــــی که خیانــت از عشـــق و رفیـــق دیدمـــو فقـــط سکـــوت کردمو
بغضـــو نــــگاه...
منــــــی که نـــامردی رو درحــقم کردنــو بــازم دلــم بلد نــیـسـت
نبخشتشـــون...
آه رفیـــق... به سلامتــی مــن که حــال و روزم شــــدیـــد
طــــوفـــانیـــه...!!!
.
.
پسر و دختر جوانی سوار بر موتور در دل شب میراندند.انها از صمیم قلب
یکیدیگر را دوست داشتند
دختر جوان:ارومتر برو من میترسم...
پسر جوان:نه . اینجوری خیلی بهتره...
دختر جوان:خواهش میکنم من خیلی میترسم...
پسر جوان:خوب.ولی اول باید بگی دوسم داری...
دختر جوان:دوستت دارم.حالا میشه یواشتر برونی...
پسر جوان:منو محکم بگیر...
دختر جوان:خوب.حالا میشه یواشتر برونی...
پسر جوان:باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری وبذاری سر خودت اخه
نمیتونم راحت برونم اذیتم میکنه...
روز بعد:
روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه افرید.در این
سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد.یکی از دو سرنشین زنده
ماند و دیگری درگذشت..مرد جوان از خالی شدن ترمز اگاهی یافته بود پس بدون
اینکه دختر جوان رامطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را سر او گذاشت و خواست
برای اخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده
بماند و این است عشق واقعی........عشق زیبا
.
.
سلامتی اونایی که دردو دل همه رو گوش میدن
اما معلوم نیس خودشون کجا دردو دل میکنن
سلامتی اون دلی که هزار بار شکست
ولی هنوز هم شکستن بلد نیست
سلامتی رفیقی که تورفاقت کم نذاشت
ولی کم برداشت تارفیقش کم نیاره.....


گاهی وقتا توی رابطه ها
نیازی نیست طرفت بهت بگه :
برو !
همین که روزها بگذره و یادی ازت نگیره
همین که نپرسه چجوری روزا رو به شب میرسونی
همین که کار و زندگی رو بهونه میکنه...

همین که دیگه لا به لای حرفاش دوستت دارم نباشه
و همین که حضور دیگران توی زندگیش
پر رنگ تر از بودن تو باشه
هزار بار سنگین تر از
کلمه ی برو واست معنا پیدا میکنه
پس برو
قبل از اینکه ویرون تر از اینی که هستی بشی...

پس منم میرم ...
.
.
دستشو گرفتم و آوردم پیش خدا گفتم من همینو میخوام...گفت بهتراز اینو
واست کنار گذاشتم پامو کوبیدم زمین
گفتم من فقط و فقط همینو میخوام آروم زیر لب گفت آخه قولشو به یکی
دیگه دادم
.
.
.
.......................................................................
روز قیامت ازم پرسیدند :

جوانیت را چگونه گذراندی ؟ !

ندا آمد:

دل شکسته است بگذارید به بهشت برود

دنیایش خوب جهنمی بود

تاریخ آخرین ویرایش مطلب: تاریخ آخرین ویرایش: ۹۳/۰۷/۱۰ - ۱۴:۴۷
اشتراک گذاری: تلگرام فیسبوک تویتر
برچسب ها:

1
1


لوگین شوید تا بتوانید نظر درج کنید. اگر ثبت نام نکرده اید. ثبت نام کنید تا بتوانید لوگین شوید و علاوه بر آن شما نیز بتوانید مطالب خودتان را در سایت قرار دهید.
فراموش کردم
تبلیغات
کاربران آنلاین (0)