
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ وشیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خاکم نهند
آه شاید عاشق من نیمه شب
گل به روی گور نمناکم نهد
بعد من ناگه به یکسو میروند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزد
روی کاغذ ها ودفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر ایینه میماند بجای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم ازخویش ومیمانم ز خویش
هر چه بر جامانده ویران میشود
روح من چون بادبان قایقی
در افق ها دورو پنهان میشود
میشتابد از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو درذ انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
میفشارد خاک دامنگیر خاک
بی تودور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک
بعدها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام میماند به راه
فارغ از افسانه های نام وننگ
