در ميان هاي و هوي قطره ها
قطره اي تنها به روي موج ميبينم
سكوت سرد ساحل را
براي لحظه اي كوتاه
درون چشم درياباز ميبينم
من آن افسانه افسونگر غم را
به روي غنچه لبهاي گلگونش
پر از آواز ميبينم.
من از فرياد يك پروانه ميگويم
من از تنهايي پاييز
من از سنگيني برگي براي تك درختي خشك
من از آوار ميگويم.
خدايا چشم من بنگر
كه ميبينم كه ميسوزد
ميان شعله ها پروانه اي عاشق
كه پرپر ميشود آخر
شقايق در دل طوفان سختيها
خدايا ديده ام ديدي؟!
چرا هستي به جان داغدارم باز بخشيدي؟!!
من از كنج دل خود راز با دلدار ميگوي
من آن راز مگو را باز ميگويم
من از درد نهان قطره اي تنها
ميان اشكهاي گرم و غمبارش
كه سوي گونه اي خسته
پريشان وار، آوار ميگردد
سخنها با خدا دارم
خدايا چشم من بنگر
هنوز اندوه جانكاهي
ميان چشمهاي خسته اش
انگار ميبينم.
خدايا چشم من بنگر
خدايا قلب او بنگر...