شمالی یا جنوبی فرقی نمی کند، اینجا جزیره ی مجنون است...
مهدی باکری الان نشسته روی قایق عاشورا...
اینجا طلاییه است و هرچه درجه ات بالاتر می رود تواضعت بیشتر می شود..
اینجا بلم ، حمید باکری هر لحظه از ساحل زندگی دورتر می شود..
اینجا لباس ها خاکی است و آدمها خاکی ترند...
اینجا خیبر است و مرد دارد با درد دست وپنجه نرم می کند...
گلوله درست خورده به حنجره اش،
حالا مرد با خون فریاد می کشد...
چند قطره از خون ِ مرد افتاد روی عکس امام !
خدا میداند کدام بچه یتیم شده باشد. .
کدام مادری باز داغ ِ اولاد باید تحمل کند..
اینجا پشت ِ جبهه هست و پیر زنی دارد قلک بچه ها را می شکند
اینجا بچه ها دارند به پدرانشان پول توجیبی می دهند
دختر ِ شهیدی نامه ای به پدرش نوشته وآن را هم انداخته در قلک
دخترک گلایه کرده از پدرش:
هشت ماه است که تورا ندیدم بابا...
دخترک حالا 26 سال است که بابایش را ندیده...
هیچ کس بابای دخترک را نمی شناسد
هیچ کوچه ای به نام شهید نیست
گاهی به مادرش می گوید:
" پس سهم ِ اسم ِ بابای من از این همه کوچه چه می شود...؟"
کاش زورم به بابا می رسید و نمی گذاشتم به جبهه برود...
کاش به بابا پول توجیبی نمی دادم و دست تنگ می شد و از جنگ بر می گشت...
این قدر که من عکس بابا را نوازش کردم،
بابا سر ِ من را نوازش نکرده..!!
گنجشک ها چون میدانند که ما گندم روی قبر بابا نمی گذاریم
روی مزار ِ شهدای دیگر گندم می خورند...
بابا کجایی که دلم تنگ توست!
من از جنگ بدم می آید !!
آه چقدر خاطره داشتم با مزار ِ قبلی ِ بابا !
خودم تزیینش کرده بودم...
پلاکش را گذاشته بودم گوشه ی عکسش...
بابا فقط یک جشن تولد پیشم بود ،
که عکس ِ آن هم گذاشته بودم پایین ِ محوطه آلومینیومی...
من رفته بودم روی شانه ِ بابا و از آن بالا چشمانش را بسته بودم
فردای تولد از خواب بلند شدم و دیدم بابا نیست...
بابا همان شب رفت جبهه و دیگر بر نگشت
تازه فهمیدم که چرا وفتی چشمانش را گرفتم دستم خیس شد...
تازه فهمیدم چرا بابا داشت گریه می کرد!
هنوز جای قطرات اشک ِ بابا روی دستم است...
بابا رفت جبهه... و دیگر بر نگشت...