
من در این وسوسه شهر
دنبال کسی میگردم
که شبیه همه نیست
مثل آب است دلش
مثل پروانه ظریف
مثل تو رویایی
و نفس میکشد از عشق خدا
من در این وسوسه ی شهر
پی
نیمه ی گمشده ی آینه ها میگردم

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتـــــــم کـــــــه صــــد ســــــــال دگــــــــر امــــــــروز و فـــــــــردا مــی کنــــــم

هنگامی که دست روزگار سنگین
و شب بی آواز است
زمان عشق ورزیدن واعتماد است.
و چه سبک است دست روزگار
و چه پر آواز است شب
هنگامی که آدمی عشق می ورزد
و به همگان اعتماد دارد.
