
عشق من !
ديشب
در يك رؤيای زيبا و به ياد ماندنی
تو را ديدم
رقصكنان با من
در تالار بزرگی
ديوارهايش پر از آيينه
و آيينههايش پر از من و تو
من و تو چرخ زنان دور تا دور تالار
میدويديم و میخنديديم
و زمين زير پايمان كف میزد برايمان
شَرَك شَرَك شَرَك ...
...
آه لعنت به پاشنهی كفشم
رؤيايم با او شكست
و من انديشهكنان
میخواهم چيزی از تو بخواهم
يكبار بیهيچ رؤيایی با من میرقصی ؟!

بنده خوبی نبودهام برايت میدانم
هستيم را به پای اولين مخلوقت نشاندهام
" يُحِبُّهُم و يُحِبّونَه "
اين اولين و آخرين شعار مشهور توست
" دوستشان دارد و دوستش دارند "
و تو هم چه لذّتی میبری !
تنها " دوستش دارم " نصيبمان شد
و در حسرت يك " دوستم دارد " از آنسوی
فكر اينجايش را نكرده بودی نه ؟!
كه روزی اين دنيای پست و نامردت
از عشقهای يكطرفه پر شود ؟
ياد حرف دوستی افتادم كه به عشقش گفت :
" هر روز اين عشق يكطرفه را طی میكنم
يكبار هم تو گامی بدين سو بردار
جريمهاش با من ! "

شب مهتاب
به ديدار تو خواهم آمد
و تو يكبار
برای دل من خواهی ماند
آن شب از وسعت خوشبختی خويش
و به شكرانه پرواز سكوت
خندهيی از ته دل خواهم كرد
به صدايی كه همه مردم شهر
بلكه خورشيد
سحر ناشده بيدار شوند .!