
تو را با اشک و خون از سینه راندم آخر هم
که تو در جام دیگری ریزی شراب آرزو ها را
به زلف دیگری آویزی آن گل های صحرا را

مگو با من ، مگو از هستی و مستی

من آن خودرو گیاه وحشی صحرای اندوهم
که گل های نگاه و خنده هایم رنگ غم دارد

مرا از سینه بیرون کن
ببر از خاطر آشفته نامم را
بزن بر سنگ جامم را،

مرا بشکن
مرا بشکن!
کنون کز من بجا ، مشت پری ، در آشیان مانده
و آهی
زیر سقف آسمان مانده
بیا آتش بزن این آشیان را
این بال و پر ها را
رها کن این دل غمگین و تنها را

تو را راندم که دست دیگری بنیان کند روزی
بنای عشق و امیدت ، شود امید جاویدت

تو را راندم
ولی هرگز مگو با من که اصلا معنی عشق و
محبت را نمی دانی
که در چشمان تو نقش غم و دردت نمی خوانم

تو را راندم
ولی آن لحظه گویی آسمان می مرد!
جهان تاریک می شدکهکشان می مرد!
درون سینه ام دل ناله می زد
باز کن از پای زنجیرم
که بگریزم
به دامانش بیاویزم
به او
با اشک و خون گویم
مرو ، من بی تو می میرم
ولی من در میان های های گریه خندیدم
که تو هر گز ندانی
بی تو یک تک شاخه ی عریان پائیزم
دگر از غصه لبریزم
و اینک دلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد!
