
مدتی است فــــــــــــــــــڪـرم
درد مــــــــــــــی ڪـــــــــــــــــــــند...
دڪـتـرها می گوینــــــــــد : تــــــــــوده ای از
حـرفـهــــــــــــای ناگـفـتـــــــــــــــه در ســــــــــر
دارم....


می وزد باد،
به آرامش روحانی تنهایی من،
تا به آسودگی کوه به ظاهر خفته،
لحظه ای بال و پرش را بگشاید دل من.
و تو را می گویم
و تو را می خوانم
در تمام کلماتی که در این دشت سپید
با دو رودی جاری است
که به سر چشمه ی روح ودل من محکومند.
و تو از خاطره ها می گویی،
در خیالم ، تو که خود خاطره ای سخت نمایان هستی،
با دلم از گذر ثانیه ها می گویی.
می وزد باد،
به آرامش طوفانی تنهایی من،
تا به نرمی دو دستت بدود بر رویم.
می خرامد چشمم،
در گلستان غروبی زیبا،
و گلی را که تو در صورت خود داشته ای،
و تو آن را به کویر دل من کاشته ای،
به تمنای حضور تو کنون می بویم.

می وزد باد،
به احساس پریشانی و تنهایی و من،
با خیال گذر عطر تو از کوچه ی احساس و نفس،
من از این بستر مرگ گل پرپر شده ام ، می رویم.
در تمام کلماتی که دو چشمم گفتند،
من تو را می خوانم،
من تو را می گویم!

امشب ...
قاصدک خیالم را فوت کرده ام...
دیدمش...
به سوى آسمان رفت...
ماه را پشت سر می گذارد...
و کهکشانها را رد خواهد کرد...
چشم انتظار باش...
نشانى تو را به او داده ام...
به او خوب گوش کن...
به تو خواهد گفت...
که چه اندازه ...
دوستت دارم...