دوست دارم یک شبه شصت سال راسپری کنم ،
بعد بیایم و با عصایی در دست ،
کنار خیابانی شلوغ منتظرت شوم ،
تا تو بیایی ،
مرا نشناسی،
...ولی دستم را بگیری و از ازدحام خیابان
عبورم دهی!
حالا میروم که بخوابم
خدا را چه دیده ای!
شاید فردا
به مانند پیرزنی برخواستم!
تو هم از فردا ،
دست تمام پیرزنان وامانده در کنار خیابان
را بگیر!
دلواپس نباش!
آشنایی نخواهم داد!
قول میدهم آنقدر پیر شده باشم ،
که از نگاه کردن به چشمهایم نیز ،
مرا نشناسی!

و آن شب نرم تر گيتار می زد
نفس آهسته بر سيگار می زد

دو دستانش كمی در لرزه بودند
گره بر گيسوان يار می زد !

طنابی حلقه ای از دود سيگار
به ظاهر سايه اش را دار می زد

نگاهش در خلاء تا اوج می رفت
فقط آهنگ بی گفتار می زد

«برادر جان دلم خوش نيست» ، آن شب
همين آهنگ را صد بار می زد

چقدر از چشم ها باران فشانيد
ركورد از ابر هم بسيار می زد

خيابان ها تماما خواب بودند
و عابر در اتاقش زار می زد

گفته بودم لب تر کني ....
مــــــيمـــــيرم بـــــــرات
اما ..... نه در اين حد که لبهايت
با لبهاي ديگري تر شود
حالا برو بمير

تنهــا بودن قــدرت مــی خــواهــد
و ایـن قــدرت را کســی بـه مـن داد
کـه روزی مـی گفت
تنهــــایـت نمــی گــذارم !!